پارت 12

108 31 5
                                    



این قسمت وو زودتر آپ کردم  .. بخونیدددد زودتر  

منتظر کامنتا هستماااا 

---------------

جان و ییبو همان شب بعد از رفتن رزالین برای سیگار کشیدن شانه به شانه در کنار هم ایستاده بودند . ییبو اینبار سکوت را شکست

" رزالین بود اسم دوست دخترت ؟"

جان از سوال ناگهانی ییبو تعجب کرد

 " همکارمه "

ییبو لبخند شیطنت امیزی زد

 " کلک بازی در نیار . حسی بهش داری و این معلومه که فقط همکار نیست "

جان خندید و چهره اش خوشحال بود

ییبو برای خود اینطور تعبیر کرد که حتما حس عمیقی به رزالین دارد ولی نمیدانست چرا حس سنگینی میکند .

جان اخرین پک را به سیگارش زد 

" پنج روز دیگه وقت داریم . تا از شر این خوان خلاص شیم "

ییبو از اینکه جان از ضمیر ما استفاده میکند ان هم برای مشکلی که تماما به چااون و ییبو مربوط است حس شرمندگی میکرد

" تو مسئولش نیستی جان . خودمون بهش فکر کردیم وپول آماده میشه "

جان به ییبو خیره شد .

" چرا اینطوری نگام میکنی ؟"

جان اهی کشید

 " میترسم الان دوباره یه تعظیم کنی و بزاری بری بالا . "

" چرا باید همچین کاری کنم ؟"

" چون دیروز همینکارو کردی . انگار نه انگار که .."

ییبو نگذاشت ادامه بدهد

 " متاسفم ."

و به چشم های درخشان جان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت 

" تو غریبه نیستی برام . واقعا رفیق خوبی هستی . "

جان از لحن کیوت وارانه ی ییبو خنده اش گرفته بود

 " هممم بزار حدس بزنم چه قدر از من کوچکتری .. "

ییبومتعجب گفت 

" فک کنم هم سن و سال باشیم . من 23 سالمه ."

جان چشمانش گرد شد ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد بدون اینکه فکر کند سریع گفت

 " چقدر زود ازدواج کردی "

ییبو ناراحت شد . جان سریع ادامه داد 

" باورم نمیشه ما هم سنیم .."

دروغ گفت ولی عمیقا دلش میخواست هم سن و سال هم باشند .فکر میکرد اینطوری ارتباط بهتری با هم میگیرند .

love in silenceWhere stories live. Discover now