پارت 61

84 21 30
                                    


سلام  عزیزان

از ییجانی هایی که جدیدن و دارن به تازگی داستان و میخونن ممنونم و اینکه این قسمت روی جان و بیماریش تمرکز کردم و اینکهچجوری بیماری جان میتونه زندگیشو مختل بکنه .. هدف من از نوشتن درباره این موضوع اینه که وقتی  از نزدیکانمون بیمار روحی  هستن چقدر سخته باهاشون مدارا کردن و چقدر زندگی ها به خاطرش بهم میریزه اما  اگر تا دیر نشده به این بیماری رسیدگی بشه چقدر تاثیر متفاوتی داره . در کل  داستان ها برای سرگرمی نوشته میشن اکثرا  اما من تلاش میکنم  تنها  هدف داستان  سرگرمی نباشه و روایتی باشه  برای  فهمیدن خودمون و ادم های  اطرافمون. حتی اگر الان به این هدف نرسم در اینده دوست دارم این هدف و دنبال کنم  .

در کل ممنونم ازتون چون  نظرات بی نهایت قشنگی رو برام میزارید که خیلی حس خوبی میگیرم و نقد های خوبی به داستان میشه و این خیلی خوبه ..

همینطوری ادامه بدین.  لاو یو 

-------  

ییبو دم خانه ی جان روبروی منظره ی اتوبان ایستاده بود .. سیگاری روشن کرده بود .. جان در را باز کرد .. میخواست اعتراض کند ولی سکوت کرد .. ییبو متوجه شد جان کلافه است .. تازگی ها بعد از هر بحثی که پیش می امد ییبو به سمت جان می آمد.. تحمل فاصله گرفتن از او را نداشت .. جان هم پشیمان به سمت او میرفت و هر دو در سکوت انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ، به همدیگر باز میگشتند.

به سمتش رفت در اغوشش کشید .. جان سرش را روی شانه ی او گذاشت و کمرش را نوازش کرد

" سیگار نکش .. "

" خوبم .. "

جان از اغوش او بیرون امد

" بیا تو "

" میخوام ببرمت بیرون . "

جان لبخندی زد

" اما میخوام با تو تنها باشم .. "

ییبو خوشش امد .. ولبخند زد

" خوبه .. پس مامانت نیست ؟"

" نه رفته بیرون "

ییبو سریع وارد شد

جان برایش ابجو اورد .. نگران به پهلویش خیره شد ..ییبو متوجه شد

" جان ؟ من خوبم .. "

پهلویش را بالا داد

" میبینی ؟ دیگه جاش هم نمونده .. انگار نه انگار .."

جان سرش را پایین انداخت

" متاسفم ییبو .. نمیتونم فراموش کنم که به خاطر من همه این اتفاقا افتاده .. "

ییبو نفس عمیقی کشید

" میفهمم .. "

" میدونم امروزم بیرون منظورت دکتره .. "

love in silenceWhere stories live. Discover now