پارت 63

90 20 11
                                    


سلام  بچه ها ..

ممنون از اینکه تا اینجای داستان همراهید ..  منتظر نظرای این قسمت هستم .. 

لاو :)

------

عشق 

نیاز به هیچ تعریف و توصیفی ندارد ،

عشق به خودی خود یک دنیاست.

یا درست در مرکزش هستی .. یا خارج از آن در حسرتش..

"محمود دولت ابادی "

---------

همه جا تاریک بود .. هیچ نوری دیده نمیشد .. تونل باریکی که به زحمت یک نفر میتوانست در ان جای بگیرد ..جان توی تونل گیر کرده بود .. وحشت کرده بود و مرتب فریاد میزد . حس میکرد کسی از دور دارد به سمت او می اید .. ولی چیزی نمیدید . از ترس مرتب به سمتی که میتوانست فرار میکرد .. ناگهان از ترس متوقف شده بود و میتوانست صدای نفس های کسی را در فاصله ی یک متری اش بشنود .. ولی همچنان چیزی در ان تاریکی نمیدید ..

کسی به او داشت نزدیک و نزدیک تر میشد .. جان از شدت وحشت روی زمین افتاد ..

و با وحشت و صدای بلندی از خواب پرید ..

با چشمانی تار .. به اطراف اتاق نگاه کرد

مادرش را دید که نگران روی لبه ی تخت نشسته است و ییبو که با لیوانی اب وارد اتاق میشود ..

" بیا این اب و بخور . "

جان سرش را میگیرد

" چی شد ؟"

خانم هانا اهی کشید

" هر کاری کردم بلند شی نشد همش داد میزدی توی خواب "

جان اهی کشید

" از بعد از بیمارستان هر شب داره همینطوری میشه "

جان به ییبو خیره شد .. میخواست بگوید با ییبو که میخوابد مشکلی ندارد ولی چیزی نگفت

"شاید تاثیر داروهاس .. "

ییبو سریع گفت

" دارو باید خوبت کنه نه حالت و بدتر کنه .. "

" واقعا نمیدونم . "

هردو نگران به او چشم دوخته بودند

" تو اینجا بودی ؟"

" زودتر اومدم "

جان با مهربانی به ییبو لبخند زد و ارام دستش ییبو را نوازش کرد

" الان حالم خوبه .. بابت دیروزم ممنونم"

خانم هانا گفت

" میخوای با دکترت صحبت کنم ؟"

جان از جایش پرید

" نه .. خودم میرم میبینمش .. "

هر دو قبول کردند .. خانم هانا و ییبو به هم خیره شدند و از اتاق بیرون رفتند ..

love in silenceWhere stories live. Discover now