پارت 55

118 25 25
                                    


سلام ییجانی ها ی  عزیز 

منتظر این قسمت بودین ؟  منتظرتونم  شدیدااا .. 

ووت و کامنت اصلا یادتون نرهههه خیلی دلم تنگیده براتون .. 

لاوز 

_______

میدونم نباید خسته شد ..میدونم زندگی ادامه داره .. فقط دلم میخواست یه وقتایی ، یه جایی ، یه گوشه ای وایسم داد بزنم 

خستم و یکی بفهمه چی میگم !

نه که فقط بشنوه ها .. بفهمه .. !

______________

ییبو با صدای جان از خواب بیدار شد ..

جان داشت برایش اهنگی میخواند .. ییبو با خوشحالی چشمانش را بازکرد و با ذوق گردن جان را به سمت خودش کشید

" لعنتی . "

جان لبخند زد

" نکن ییبو.. باید به کارارمون برسیم .. کلی خوابیدیم .. کی میری استودیو ؟"

ییبو نفس عمیقی کشید رویش را برگرداند و خوابید

" بزار بخوابم جان .. خیلی خستم . "

جان سر ییبو را به سمت خودش برگرداند و پتو را از رویش کشید ..

" بدو وگرنه زنگ میزنم یوبین بیاد به زور برت داره ببره .. "

ییبو اخم کرد و بالشت را روی سرش کشید

" نه .. میخوام بخوابم .. "

جان با شیطنت به سمت ییبو رفت .. توی گوشش فوت کرد و گردنش را بویید

" همممم ... بوی وانگ ییبو .. "

ییبو با لذت خندید

" چیه تنت میخاره ؟ حیف االان نمیتونم به حسابت برسم .."

جان تیشرت نازکش را در اورد .. ییبو توانست جای کبودی ها و بخیه ها را به خوبی ببیند و ناراحت به بدنش خیره شد . جان معذب شد ..

" ییبو ؟ کبودی ها اذیتت میکنه ؟"

ییبو بلند شد و کمر جان را گرفت

" این چه حرفیه جان ؟ نمیتونم ببینم این بلا سرت اومده.. دیونه میشم .. عصبی میشم .. "

جان بیخیال خندید

" اما الان خوبم .. انقد که میتونم فشار وانگ ییبو رو تحمل کنم .. "

ییبو خنده ای زورکی کرد .. شکم جان را بوسید

" من که از خدامه ولی بزاریم تو بهتر بشی . داروهاتو کامل کنی .."

جان اهمیتی نداد و میخواست لباس ییبو را در بیاورد

ییبو سریع مخالفت کرد

جان تعجب کرد

" من حالم خوبه یییو .. خب ؟"

love in silenceWhere stories live. Discover now