پارت 52

103 21 9
                                    



سلام خیلی زود یک هفته دیگه هم گذشت و خیلی خوشحالم با من همراهید

مثل همیشه منتظرتونم

لاویو

______

چون دوستت دارم راهی پیدا خواهم کرد"

تا نور زندگی تو باشم ، حتی اگر در تاریکترین و دلگیر ترین حال خود باشم

"آیا میتوانم ؟

_______

یکماه بعد

جان چشمانش را باز کرده بود ..بعد از دوساعت ریکاوری به بقیه اجازه داده بودند توی اتاق بیایند ..

ییبو بی تاب بود ..

درست روبروی چشمانش خانم هانا با لبخند وذوق به او خیره شده بود

" جان ؟"

جان سرش گیج میرفت .بعد از دوساعت میتوانست همه چیز را به یاد بیاورد

" مامان .. "

خانم هانا با صدای بلند فریاد زد

" ییبو ؟؟ یببو ؟"

خانم هانا از شوق بی مهابا اشک میریخت

جان چشمانش را بازو بسته کرد و به سختی تکان خورد ..

ییبو با رنگ و رویی پریده .. زخمی روی گونه اش روبروی او ظاهر شد .. شانه اش را گرفت

دکتر سریع به سمت جان امد

" لطفا برید کنار .. "

صدایی میشنید. نوری توی چشمهایش می امد و میرفت .. صدای نرم مادرش باعث شد لبخند بزند .. دستی گرم روی بدن او از این ور به انور تکان میخورد ..

" ییبو ؟"

ییبو با ذوق به سمت او رفت

" منو صدا کرد ..حتما چیزی میخواد .. "

دکتر چنگ یان با جدیت به ییبو خیره شد

" میزاری معاینه اش کنم ؟"

ییبو عقب رفت و فحشی زیر لب داد

خانم هانا دست ییبو را گرفت

" حالش خوبه ییبو.. " هردو برای مدتی همدیگر رادر اغوش گرفته بودند ...

جان چشمانش را بست ..

دکتر چنگ از اتاق بیرون امد و نفس عمیقی کشید ..

" خوبه.. همه چی خوبه.. ضعف شدیدی داشته که الان برطرف شده .فقط خانم هانا برای ترومایی که جان داره باید حتما ویزیت روانپزشک بشه ..جسمش تقریبا یک هفته اس کاملا بهتر شده .. علائم ضعف جان ذهنیه ربطی به بیماری خاصی نداره ..این وضعیتش برای جسمش خطرناکه .. "

هردو نگران به دکتر خیره شده بودند

ییبو اهی کشید

" اینکه تا الان دیوونه نشدم .. عجیبه "

love in silenceWhere stories live. Discover now