chapter 1

3.8K 287 73
                                    

]هری[

"یه پسر معروف نوجوان ،هری استایلز ،دیروزه دوباره کاملا مست در یکی از بارها پیداشد که خوشبختانه بهترین دوستش لویی تامیلسون اونو به خونه برد اما لویی یه خورده دیر رسید تا جلوی هری رو برای رقص برهنش بگیره . تصاویری از بدن لخت هری همین الان توی توییتر و فیس بوک ترند شده"

اوه پسر ،این بهترین راه واسه ی شروع کردن یه روزه و الان همه ی دنیا میدونن باسنم چه شکلیه و من فط یه احمق و بی مسئولیتم . چرا من همیشه باید خودمو توی یه موقعیت خجالت اور قرار بدم؟

من واقعا نمیدونم چرا من همیشه اینقد زیاد میخورم من حتی از الکل خوشمم نمیاد ولی فک کنم اون بهم کمک میکنه تا یادم بره که کی هستم . حدس میزنم.........

"اوه نگاه کن پرنسس خوابالو از خواب بیدار شده"

من این صدارو میشناسم اما سرم خیلی درد میکنه به خاطر همین نمیدونم دقیقا این صدا متعلق به کیه من جامو عوض کردمو تلفنمو خاموش کردم و خیلی سریع بلند شدم جون تعادلمو از دست دادم.

"الکل خیلی زیاد دیروز ،ها؟" لویی،اوم مطمئنا لوییه .چشمای من افتاد روی لویی که ی لبخند شیطانی روی لبش بود. اون کنار در اتاقم وایساده بود و به دیوار تکیه داده بود .اونجوری که من متنفرم هم داشت بهم نگاه میکرد .البته من میدونم حق با اونه و با من نیست .مثه همیشه...... بین ما لویی خیلی منطقی تره و موقعی که ما کوچیک تر بودیم من کسی بودم که کارای احمقانه انجام میداد و بیشتر اوقات لویی بود که منو نجات میداد والانم انگار چیزی عوض نشده و میدونم که اون موافق کاری که من دارم با زندگیم میکنم نیست اما اون همیشه پیشم میمونه و واسه ی من اینجاست.اما امروز حس میکنم انگار دیگه نمیتونه تحمل کنه ومن میتونم از چشماش اینو بخونم.

"سرت درد میکنه؟"

من سرمو تکون دادم و به پام نگاه کردم چون نمیخواستم دیگه نگاه خیرش به خودمو ببینم.

"خوبه،پس شاید ایندفعه بفهمی که چقد احساساتی هستی! و من امیدوارم که بزرگ شی،هری! دیگه کافیه تو بیست سالته و مثه بچه ها رفتار میکنی !حالا ام برو دوش بگیر و بعدم بیا پایین ،صبحانه اماده است!"

دیدی.........من درست گفتم .من کاری که اون گفتو رو انجام میدم چون نمیخوام لویی بیشتر از این از دستم عصبانی بشه و قبل از اینکه برم حمام من شنیدم که اون لیامو صدا کرد.

لیام یه جورایی پیشخدمت ماست و خانواده ی اون واسه ی خانواده ی ما کار میکردن و موقعی که من از چشایر به لندن اومدم اونم با من اومد . ما هم سنیم ولی اون شبیه یه برادر بزرگتره با این تفاوت که اون باید هر کاری من میخوامو انجام بده و لیام هیچ وقت شکایت نمیکنه و حتی مثه یه الماس باارزش با من رفتار میکنه.

بدون لیام من واقعا خودمو گم میکردم لویی همه چیزو درباره ی من میدونه ولی هیچکس نمیتونه جوری که لیام منو میفهمه ،بفهمه.

Bodyguard(narry)(persian)Where stories live. Discover now