chapter 14 -part 1

1.1K 168 12
                                    

{نایل}

من عاشقتم ، نایل.

این چیزی بود که هری قبل از اینکه دوباره به خواب بره بهم گفت. این چیزی بود که از اون موقع که خوابیده تو ذهنم داره همش تکرار میشه . اون کنار من دراز کشیده و سرش روی سینمه ، نفسش پوستم رو گرم میکنه و موهاش گردنم رو قلقلک میده . و من اینجام و به خاطر کلمه هایی که گفت گیجم و همزمان دارم اونو میبینم که با ارامش خوابیده.

من اونو بوسیدم. من اینکارو انجام دادم. من خودم اونو اول بوسیدم . من هیچ فکری نکردم که لب های من روی لب هاش بتونه یه همچین تاثیری داشته باشه . اون یه جورایی از سر تا پا بی حس بود . اون نمیتونست برای چند ساعت حرکت کنه . چند ساعت. من میدیدم که اون درد داره و نمیتونستم کار دیگه ای انجام بدم . من فکر میکردم دیگه از خواب بلند نشه . اون انگار توی کما بود . اما وقتی که لب هام مال اونو لمس کرد اون بلند شد. اون واقعا بلند شد. به بوسه ی من جواب داد با یه شور و اشتیاق عجیب که من تقریبا کنترل خودم رو از دست دادم.

هری همش فکر میکرد من یه خواب یا توهمم . اگه من صادق باشم، بوسیدن اون هم برای من مثله یه خواب بود.

اون تمام توجهم رو از اونروزی که دیدمش گرفته. البته، من قبل از اینکه اونو ببینم هم میشناختمش . کیه که اونو نشناسه؟؟ اما مردی که من ملاقات کردم چیزی نبود که انتظار داشته باشم. اون صد در صد بهتر بود. من هیچ ادمی رو به زیبایی اون ندیدم. خودمو مجبور کردم که مثله فن هاش رفتار نکنم و تو بغلش نرم و ازش نخوام که باهام سلفی بندازه. من همیشه یکی از طرفدار های پروپاقرصش بودم ولی هیچ وقت نخواستم اونو اعتراف کنم.

اما من حقی ندارم که احساساتی از خودم نشون بدم. بادیگاردها وظیفه دارند که فقظ از بقیه محافظت کنن. فقط و فقط. بودن توی هر رابطه ای با کسی که ازش محافظت میکنی ، یه کار اشتباهه. داشتن احساسات بین من و هری میتونه یه پایانی واسه ی هر دوتا مون باشه.

این چیزی بود که منو زین داشتیم چند روز پیش دربارش باهم بحث میکردیم ، زین من رو خیلی خوب میشناسه . اون میدونه هری دقیقا از اون تیپ ادماییه که توجه منو جلب میکنه . اون زیاد خوشحال نشد وقتی من این کار رو قبول کردم . اون به من هشدار داد که مواظب باشم و این کار رو ترک کنم اگه همه چیز خوب پیش نره. اون میدونه درباره ی چی داره حرف میزنه من میدونم که اون میدونه. اون یه نفر رو به خاطر احساساتش از دست داد. اون عاشق دختری بود که باید ازش محافظت میکرد و به خاطر همین ، اون دختر مرد. اون هیچ وقت به چیزی اهمیت نمیداد و فقط میخواست از اون دختر محافظت کنه. اون خودشو به خاطر این قضیه هیچ وقت نبخشید و من دیگه اونو خوشحال ندیدم . اون همیشه میگه که حالا فقط منو داره . فقط من.... منم فقط اونو دارم؟

این چیزی نبود که من موقعی که خانوادمو از دست دادم بهش فکر کنم . من فکر میکردم که تنهام. که من فقط خودمو برای بقیه ی زندگیم دارم. اما بعدش من اونو توی اون شرکت بادیگارد ملاقات کردم . من هنوزم نمیدونم که چرا من این شغل رو انتخاب کنم.اما اون انگار یه نیاز بود برای من تا از بقیه مردم محافظت کنم . زندگی خودم برام مهم نبود . هنوزم مهم نیست. زندگی بقیه برام خیلی مهم ترن. زینم همین عقیده رو داره درباره ی زندگی، که من دارم. اون خیلی گوشه نشینه مثله من ....بعد از مدت زیادی توی اون شرکت ما شروع کردیم با هم حرف زدن .و بعد از اینکه اون بهترین دوست من شد، اون همیشه هوای منو داشته و منم هوای اونو داشتم.

Bodyguard(narry)(persian)Where stories live. Discover now