⊶𝙏𝙧𝙤𝙟𝙖𝙣 𝙝𝙤𝙧𝙨𝙚 ⊷

53 14 12
                                    

چپتر۴:‌ اسب تروا

ساعت هشت صبح بود و قسمت هایی از اسمون از ابر تیره پر بود ، گشت هوایی توی اسمون در گردش بود و کوچه های کثیف با صدا و همهمه مردم و بلندگو هایی که هر ساعت کار میکردن و یک گزارش رو مخابره میکردن شلوغ بود ، سرباز ها پشت سر کلانتر ها کوچه هارو رصد میکردن و همه چیز مثل سابق بود.

توی خوابگاه هتروها ، همه جوری بیدار و حی و حاضر بودن که انگار اصلاشب قبل خواب به چشم های هیچکس نیومده ، البته که این یک احتمال بعید نبود وقتی چانیول خودش کسی بود که بدون روهم گذاشتن پلک هاش به خاطر فکر و خیال و صدای صحبت هم گروهیاش شب قبل خواب و رسما از خودش گرفت. کسی حرفی نمیزد ، حتی کای ، مثل ادمی که باور داشت اب ریخته شده رو نمیشه جمع کرد کاملا عقب کشیده بود ، حالشون مثل ادم هایی که برای به دار اویخته شدن اماده میشن بود و هیچکس نمیدونست کی اون وضعیت تغییر میکنه و معکوس میشه و در عین حال متصل به اون ذره امیدی که داشتن تقلا میکردن تا زمین نیوفتن.

سوهو از پله ها پایین میاد و با دیدن همه چند ثانیه سرجاش می ایسته ، کسی بهش نگاه نمیکنه و چیزی نمیپرسه ، همه چیز روشن بود ، نحوه ورود اونها به هیونگتو ، هدف و راه خروجی که اگر با شانس اونها همراهی کنه شدنیه ، به هر حال اون برنامه زندگی اونها بود و کسی ازش عقب نبود.

چان به چهره هم گروهی ها و تنها خانواده اش نگاهی میندازه و از جاش بلند میشه ، و لوهان هم به تبعیت اون همونکارو انجام میده تا این که کای و دی او هم از جاشون بلند میشن ، احترام نظامی و احمقانه ای میکنن که با بغض و ترس اونها قاطی شده اما ارزشی که پشتش پنهون بود برای سوهو عیان بود ، همه در حالی که دستهاشون پشت سرشون بود به خط ایستاده بودن و چان با صدای بم و بلندش از جانب همه حرف زد:«شاید ما هیچ وقت برای زندگی که الان داریم حق انتخابی نداشتیم ، اما فکر کنم همه دنیا همین شکله ، یه توفیق اجباری ، تو به ما شانس دوباره ای دادی ، شاید برای یه هدف خاص و ارمانی ، اما هیچکدوم ذره ای اجازه نمیدیم تلاش های این چند ساله امون هدر بره ، رویای تو رویای ماهم شد و هممون براش میجنگیم»

مرد رنجور به مرکز خونه کوچیکی که برای اون بچه های بی کس سرپناهی کرد میرسه:«من متاسفم اگر هیچ وقت نتونستم پدر یا مادر دلسوز و داناتری براتون باشم ، متاسفم اگر این سرنوشت بهتون تحمیل شد ، متاسفم اگر تا این سن هنوزهم طعم زندگی واقعی رو نچشیدید و متاسفم که سنگینی یک عمر خودخواهی و کثافت روی شونه های شماست ، اما من ، توی تک تک روزهای زندگیتون بودم ، میدونم که شما باهم محکم و شکست ناپذیرین و جدا از هم زمین خوردین و تا الان خودتون بودین که با در کنارهم بودن دوام اوردین ، شماها قهرمان متولد شدید ، قهرمان و شجاع بمونید تا دنیا هم به همون تناسب براتون فروکش کنه»

┎HETERO┒Donde viven las historias. Descúbrelo ahora