‏⊶ 𝘽𝙖𝙙𝙡𝙖𝙣𝙙 𝙝𝙪𝙣𝙩𝙚𝙧𝙨 ⊷

25 5 20
                                    


چپتر ۲۷ : شکارچیان اخرزمان

نغمه سکوتی پر شده از مرگ مثل دونه های ریز و نرم شن به تمام شهر میپاشید. جمعیت غالب سئول متشکل از بتاها شبیه به سرباز های جنگ های صلیبی هیچ چیز جز خون و باوری که توی ذهنشون به بت تبدیل شده رو نمیدیدن.

برای فکر کردن وقت کم بود. کای فورا از جاش بلند شد و از صندوق دو تا اسلحه به هر دو داد:«به زودی به اینجاهم میرسن ، باید فورا بریم»

اما قبل از اینکه بتونن از اونجا خارج بشن بتاها وارد اتاق عظیمی که دیگه اثری از هیچکس توش نبود شدن. چانیول جلو ایستاد و بکهیون درست کنارش بود. همه اطرافشون یک دایره درست کردن و از حرکت منظم و مشابه بدنشون و چشمهاشون میشد دید که هیچ روحی توی اون پیکر ها نیست.

چانیول اسلحه اش رو اماده گرفت. از گرفتن جون اونها بیزار بود ، هر چه قدر هم که از بتاها تنفر داشت این حقیقت که حق انتخاب ازشون از بدو تولد گرفته شد سرکوب نمیشد. اونها همه زندانی هایی بودن که نیاز به رهایی داشتن. از درس هایی که برای تیراندازی دیده بود بیزار بود. توی دل جنگ قرار داشت و همه اون اتفاقات رو ته ذهنش میدید اما هیچ قدرت و نفس قوی برای اجرای اونچه که لازمه نداشت. چرا جواب همیشه باید اون خشونتی که از احساسات بینهایته میومد؟

کای در حالی که میچرخید و نگاهش روی بقیه بود گفت:«هیچکدوم اسلحه ندارن؟!»

بکهیون به مشت های قفل شده اشون نگاه کرد:«یه جای کار میلنگه»

چانیول تصمیمش رو گرفت ، چیزی نگفت ، به غریزه بقا هر سه تاشون اعتماد داشت. اسلحه رو پایین اورد اما بی تعلل گلاویز دو بتاهای رو به روی خودش شد.

کمرش با قدرتی که اون زن داشت به دیوار سرد کوبیده شد. اونها ادم های عادی بودن! مبارزه رو از کجا یاد گرفتن؟

با دردی که تو لگنش پیچیده بود فریاد زد:«زودتر برین»

کای و بکهیون به سختی از جمعیتی که بهشون غالب شده بود جدا شدن که جواب مچ های بسته اونها خودش رو نشون داد.

گاز غلیظی که سوزش بدی به چشمهاشون داد شروع به سلطه پیدا کردن به هوای اون اتاق کرد. دیگه جایی برای اکسیژن نبود ، به سختی چهره ها دیده میشد اما اگر بیشتر میموندن توان و جون یبرای رفتن نداشتن ، کای بی خبر چانیول و بکهیون رو به بیرون هل داد و جلو دهانش رو گرفت اما سرفه ها امون براش نذاشته بودن و سرگیجه حالش رو وخیم تر کرد. بکهیون شوکه اسمش رو فریاد زد که همچنان بین اون بتاها گیر افتاده بود ، جلو دهانش رو گرفت اما اشک داغ از چشمش شبیه اسید تمام صورتش رو خیس کرده بود و سوزش رو حتی روی پوستش هم میفهمید.

چشم های چان با دیدن کسی که بازوهاش رو اطراف گردن کای حلقه کرد از حدقه زد بیرون ، گاز راهش رو از اتاق به بیرون گرفت و زمان برای فکر و هلاجی احتمالات نبود. چان اسلحه اش رو گرفت و درست میون ابروهای اون بتا شلیک کرد و همزمان صدای شلیک دیگه ای از همون اتاق شنیده شد و رد خون قرمز از پاهای کای روی زمین جاری شد.

┎HETERO┒Onde histórias criam vida. Descubra agora