⊶‏ ‏𝘼𝙘𝙝𝙞𝙣𝙜 𝙢𝙚𝙢𝙤𝙧𝙮 ⊷

20 6 1
                                    

چپتر ۱۷ : خاطرات دردمند

دود ناچیزی از اتیش گرم بلند میشد اما به لطف سقف به اسمون نمی پیوست که وجودش سربازهارو به اونجا بکشونه و برای تموم کردن اون روز نفرین شده ، این تنها خبر خوبی بود که بهشون رسیده ، اما به سختی میتونست نگاهش رو از اون شعله و حاله ای که گاهی زرد میشد و گاهی نارنجی برداره ، به سختی میتونست به اون شعله خیره شه و اخرین خاطره اون روزش به ذهنش حمله نکنه ، به یقین روان اون برای حفظ و نگه داشتن گندترین و بدترین خاطره ها استعداد بالایی داشت ، دستش رو روی زانوهاش نگه داشته بود و از فرار حواسش به گذشته بیمی نداشت ، گذشته با وجود سخت و طاقت فرسا بودن خیلی بهتر از حال بود ، اشنا تر و گرم تر بود ، دورتر از همه اون بلوا ، جایی که دی او زنده بود ، سوهو اون ادمی که میشناخت بود و کای با شوخی های مسخره اش باعث میشد اونها بخندن و لوهان هنوز کنارش بود تا حامی ترین فردی باشه که توی زندگیش میشناسه ، عجیب دلتنگ همه اونها شد ، شایدهم همونطور که مینسوک میگفت تنها دلتنگ تصوری که از اونها داشته شد ، اما اگر سوهو سربلند از قفس قلب چان بیرون نیومد ، مطمئن بود لوهان و کای همیشه جاشون محفوظه ، اما گذشته با همه شیرینیش زیادی هم مکار بود اون رو تو دام می انداخت اما با دیدن بک فهمید گذشته ای که اثری از اون پسر توش نیست کمی غریبه ، کسی که همه معادلات ذهن و منطقش رو به هم ریخت ، اما حالا تنها ادمی بوی که کنارش بود و اون هم تنها ادمی بود که برای اون مونده.

بکهیون با دیدن چشم های خالی اون هزارمین جمله ای که میتونست اون لحظه بهش بگه رو نگفته هضم کرد ، اون جو جنون امیز و سیاه انگار به هرچیزی نیاز داشت جز شنیدن و گفته شدن کلمات ، اما ذهن سرکش بک توان اینو نداشت اخرین نخ متصل به زندگیش پاره شه یا بسوزه ، اون بهش نیاز داشت حتی اگر خودش نمیفهمید چجوری حفظش کنه:«تموم میشه»

حواسش رو جمع بک میکنه که هیچ حسی توی چهره اش هویدا نمیکرد ، اما اون جمله از کنجکاوی و همدردی دلگیر و کودکانه اش میومد که کمی دلگرم کننده بود:«تموم میشه اما اثر و خاطره اش همیشه هست»

_ باید ازم خیلی متنفر باشی ، همه اینها به خاطر من بود

_ اینطور نیست

_ چرا نمیگیش ؟ گفتنش اولین قدم تو برای گذر و قبول این واقعیته

کلافه چشمهاش رو بست و دستش رو روی صورت خشکش کشید:«بکهیون لطفا ، لطفا فقط همین امروز تنهام بذار»

بکهیون سراسیمه اما به خشکی بهش نزدیک میشه ، حرفهایی که حس میکرد درست باشن چون کد ها ذهن خودش هم از همون ریشه ها بود رو توی صورت چان بیان میکنه:« تا همه اینارو با خودت حل کنی و خفه شی ؟ بگو ، اعتراف کن که بودن من اینجا یاداور کاری هست که مجبور شدی امروز انجام بدی»

┎HETERO┒Where stories live. Discover now