Ch11: Mr Guilty

1.9K 491 147
                                    

"یه پدر بد ممکنه بتونه یه سقف بالای سر خانواده اش بزاره، ولی هیچ وقت نمی تونه بهشون یه خونه بده."

موزیک این پارت: je te laisserai des mots - Patrick Watson

::::::::

- امم، نه؟ دان بی خالم بود. شما از کجا می شناسینش؟

تهیونگ با لحن پر از تردید و چشم های ریز شده پرسید. اسم خاله دان بیش رو فقط چند بار شنیده بود چون گویا چند سال قبل از به دنیا اومدن تهیونگ فوت کرده بود. هیچکس راجبش حرف نمی زد و تهیونگ هیچ اطلاعاتی راجب اینکه چطور یا چرا مُرد نداشت.

به جای آقای جئون، صدای نرم و آروم جونگ کوک به گوشش رسید.

- دان بی اون زنیه که راجبش بهت گفته بودم.

جونگ کوک ادامه نداد و برای یک لحظه تهیونگ نتونست بفهمه منظور کیه، و بعد داستان عموی جونگ کوک رو به یاد آورد و چشماش گشاد شد.
امکان لعنتی نداشت. خاله تهیونگ و عموی جونگ کوک؟!
یعنی... عموی جونگ کوک دلیلی بود که خاله تهیونگ مُرد!

- خیلی شبیهشی.

صدای آقای جئون به زحمت بیشتر از یک زمزمه بود و نگاهش جوری بود که انگار داشت یه چیزی فراتر از تهیونگ رو می دید.
تهیونگ گلوش رو صاف کرد.

- فکر کنم بهتره تنهاتون بزارم...

آروم گفت و چرخید که از آشپزخونه بیرون بره و خانواده جئون رو تنها بزاره، ولی بعد آقای جئون با لحن جدی و صدای بلندی گفت:

- نه، لطفا. بمون. تازه می خوایم شام بخوریم.

تهیونگ با تردید نگاهی به جونگ کوک انداخت و مرد بزرگتر، فقط نیم نگاهی سمتش انداخت و کوتاه سرشو تکون داد.
انگار که بخاطر اون هم که شده، پدر و پسر هردو سعی داشتن یه امشب رو مسالمت آمیز رفتار کنن.

جونگ کوک با بدنی خشک و فکی قفل شده کتشو در آورد و تهیونگ هم همین کار رو کرد، بعد صندلی ای برای تهیونگ بیرون کشید و بدون توجه به نگاه اعتراض آمیزش منتظر موند تا بشینه و بعد خودش صندلی کنارشو تصرف کرد.

خانم و آقای جئون که کارشون با چیدن میز تموم شده بود متقابلا روی صندلی های اون طرف میز نشستند. تهیونگ خداروشکر کرد که حداقل ناری جلوش نشسته و مجبور نیست به طور مستقیم نگاه خیره آقای جئون رو تحمل کنه.

که خب، نسبت به چیزی که جونگ کوک براش تعریف کرده بود، عجیب نبود که انقدر متعجب و تیره نگاهش می کرد. حتما یاد خاطرات ناخوشایند زیادی افتاده بود.
وقتی آقای جئون قاشق و چنگال رو برداشت،بقیه هم بدون اینکه چیزی بگن شروع کردند.

ولی آقای جئون حرکتی برای بریدن گوشت توی بشقابش نکرد. دستاش دور قاشق و چنگال نقره مشت شده بودند و توی نگاهش، یه دنیای دیگه بود.
شایدم یه زمان دیگه.
یه چیزی حدود، سی سال پیش.

𝗠𝗿 𝗦𝘁𝗮𝗹𝗸𝗲𝗿 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕Where stories live. Discover now