Ch12: The Cousin

2.8K 560 340
                                    

"تشخیص دادن قلب های شیطانی خیلی سخته، چون نیت این آدم ها اینه که آدم خوبی به نظر بیان، نه این که آدم خوبی باشن.

- لزلی ورنیک"

موزیک این پارت:
Big Theif- Vampire Empire

::::::::::
جونگ کوک به سختی صداشو بلند کرد:

- بله؟

- می تونم بیام تو؟

صدای آروم تهیونگ باعث شد دستاش مشت بشن. نگاه مرگبارشو بدون پلک زدن به پدرش دوخت و جواب داد:

- دستم بنده. خودم چند دقیقه دیگه میام اتاقت.

- آم... باشه.

صدای قدم هاش که دور شد به سختی به گوشش رسید. همه چیز خیلی یهویی سخت تر به نظر می رسید. حتی نفس کشیدن.
نمی تونست به نشستن ادامه بده.
احتمالا بیشترین احساسی بود که توی این بیست سال جلوی پدرش نشون می داد، ولی وقتی عصبی شروع به راه رفتن توی اتاق کرد، چهره اش به وضوح آشفته بود.

- چرا؟ چرا باید همچین کاری کنی؟
هیون کی همین الانشم این سوالو جواب داده بود، ولی جونگ کوک قانع نمی شد. احمقانه بود. پدرش با یه تصمیم احمقانه و از روی خشم، زندگی عموش و دان بی رو خراب کرده بود.
و حالا یحتمل زندگی جونگ کوک رو.

جونگ کوک نمی دونست تهیونگ چقدر خاله اش رو می شناخته. یا اصلا بهش اهمیت می داده.
ولی قطعا با محبت از این قضیه که پدر جونگ کوک خاله اش رو به قتل رسونده استقبال نمی کرد. و نگاهش به جونگ کوک هم خراب می شد.
چون در آخر پسر کو ندارد نشان از پدر، نه؟

- جونگ کوک... حالا متوجه می شی؟

هیون کی سوالو با لحن عجیبی پرسید. انگار که منظور نهفته ای داشت. و واقعا هم چه سوال پر باری بود.
جونگ کوک می تونست درک کنه؟ نه. فکر نمی کرد. ولی متوجه می شد؟ یک جورایی.

پدرش آدم خودخواهی بود. و حاضر بود برای نگه داشتن برادرش هرکاری کنه. حتی اگه به قیمت گرفتن خوشحالیش می بود.
اوه خب، جوک به خودش بود. فکرشو نکرد که برادرش چقدر می تونه دیوونه باشه. انقدری که خودکشی کنه.

و اوه.
حالا معلوم شد چرا پدرش هیچ وقت نتونست به جونگ کوک اونطوری که باید محبت کنه. چرا هیچ وقت نتونست کنارش باشه.
دلیلش این نبود که هر بار که نگاهش می کرد برادری رو می دید که ازش متنفره. اوه نه.
هر بار، برادری رو می دید که ناخواسته به کشتن داده بود.

و عذاب وجدان چقدر احساس عجیبیه نه؟
فکر می کنی با گذشت زمان درست می شه. ولی فقط هر از گاهی فراموشش می کنی. وقت دورت پره و فکر می کنی دنیا بهتر از این نمی شه.
بعد، وقتی با افکار خودت تنها می شی خیلی یهویی مثل یه طناب دور گلوت می پیچه و یادت میندازه که هنوز اونجاست. جایی نرفته. و نخواهد رفت.

𝗠𝗿 𝗦𝘁𝗮𝗹𝗸𝗲𝗿 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕Where stories live. Discover now