«Part2»

200 34 1
                                    

جونگکوک اونقدری هوشیاره که بتونه قسم بخوره ستارهای چشم‌های پسربزرگتر، از چراغ‌های اطرافشون هم نورانی‌ترِ

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


جونگکوک اونقدری هوشیاره که بتونه قسم بخوره ستارهای چشم‌های پسربزرگتر، از چراغ‌های اطرافشون هم نورانی‌ترِ.
می‌تونست سرخی که روی گوش‌هاش می‌دوید رو دنبال کنه و به لرزش مردمک چشم‌هاش لبخند بزنه.

قفل دست‌هاش رو محکم‌تر و تهیونگ رو حتی جلوتر می‌کشه.
وقتی فاصله‌ای حتی به اندازه بند انگشت بین صورت‌هاشون باقی نمونده، می‌تونست خواسته چشم‌های روبروش رو برای صدمین بار در طول همین یک شب بخونه.
با پیدا شدن حس هیجان که مثل جریان الکتریسیته توی هر سانت از روحش جاری بود، لبهاش رو روی لب‌های پسر توی آغوشش می‌ذاره.

تهیونگ از اعماق قلبش می‌خواست این لحظه رو تا ابد توی ذهنش نگه داره. حس انگشت‌های زخمی و زبری که روی گونه و گردنش کشیده میشد، بوی سیگار سوخته و ارزون قیمتی که بویاییش رو تحریک میکرد و کیم رو از هر زمان دیگه مصمم تر کرد که این بو رو بوی قهوه تصور کنه، لبهای خشکیده جونگکوک که مزه الکل میدادن و حتی کشیده شدن نوک دماغ گردش روی صورت.

پسربزرگتر به عنوان یک هنرمند تنها تصوری که از عشق داشت، یک شام رمانتیک توی یک رستوران مجلل بود و درحالی که از تضاد کت‌و‌شلوار مشکیش با پیراهن قرمز دوست دخترش لذت می‌بره، از جا بلند میشه و جلوش زانو می‌زنه و با یک حلقه ساده ازش میخواد همیشه برای همدیگه بمونن.

با یادآوری این تصورات احمقانه، جلوی کاپشن مشکی رنگ جونگکوک که مشغول کاشتن بوسه‌های آروم بود رو بین انگشت‌هاش فشرد و دست دیگه‌اش رو بالا برد تا بین موهای کوتاه پسر برقصه.
اون بیشتر می‌خواست.
فاصله بدن هاشون آزاردهنده بود.

به هر حال تهیونگ عشق رو پیدا کرده؛ ولی با یک منظره کاملا متفاوت.
کسی که می‌‌بوسید و آرزو میکرد تا زمانی که آخرین نفس‌هاش رو می‌کشه کنارش باشه، یک مرد بود نه یک زن.
به جای اینکه به آغوش بکشه، به آغوش کشیده شده بود.
اولین اعتراف اونها برنامه ریزی شده همراه سرو غذا گرون نبود، توی یک کوچه پر از خورده شیشه‌های سوجو و ته مونده سیگار لبها می‌رقصن و آتش دل به جای خاموش شدن، زوانه می‌کشه.

_:« خیلی دیر کردی، من زودتر از اینها منتظرت بودم.»

قبل از اینکه معنای جمله‌ای که از صداقت چیزی کم نداشت و از دهنش فرار کرده بود، بشه؛ تونست لبخند جونگکوک رو روی لب‌هاش حس کنه و تپش قلبش شدت بگیره. می‌تونست صدای نفس های خودش رو بشنوه و دست‌هاش به طرز دیوانه‌واری می‌لرزن.

«𝐀𝐫𝐫𝐡𝐲𝐭𝐡𝐦𝐢|آریتمی✔︎»Where stories live. Discover now