«Part4(B)»

152 36 0
                                    

دم عمیق رو با بازدم همراه سرفه به پایان میرسونه

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.


دم عمیق رو با بازدم همراه سرفه به پایان میرسونه.
اون معتقده هر حرفی که قرار بزنه از اعماق قلبش نشأت گرفته.
_:« اگه مامانم رو ببینی به احتمال خیلی زیاد ازش خوشت بیاد. از نظر من اون زیباترین زنیه که تا به حال توی زندگیم دیدم. انگشتهای بلندی داره و ناخنهاش رو همیشه از ته کوتاه میکرد، پوست رنگ پریده داره طوری که گاهی رنگ رگهاش از زیر پوستش معلومه. چشمهای بزرگ و گردی داره. استخوان برجسته صورت داره که گاهی اوقات فکر میکردم اگه توی مسابقه زیبایی شرکت میکرد حتما اول میشد.»

انگار قلبش با هر کلمه سبک تر میشه؛ چون هیچ وقت پیش کسی از مادرش صحبت نمیکرد و حتی طرز بیان احساساتش رو نسبت به این موضوع بلد نبود.
ناشیانه از جزییات صورت شروع و به مسابقه زیبایی ختم میشه؛ اما بعد کمی سبک شدن میتونه به چشمهای تهیونگ نگاه کنه و ادامه بده.
-:«وقتی بچه بودم، مامانم میخواست رژیم بگیره و بابام بهش لبخند میزد و میگفت چقدر عاشق صورت تپلشه.
اون احمق بود درحدی که حتی نمیدونست مامان همیشه صورت استخوانی داره و مادرم حتی احمق تر که در جواب اون مرتیکه لبخند میزد؛ اما من میدونم اون لبخندهاش هیچ وقت از چشمهاش به قلبش نمیرسیدن چون واقعی نبودن.»

دماغش رو بالا میکشه.
-:«میدونی چی دیوونهاش کرد؟ وقتی اون حرومزاده دیگه حتی از تلاش برای گول زدنش دست برداشت. انگار براش اهمیت نداشت مامان چی فکر میکنه، خوب واقعا هم نداشت.
خیلی وقتها توی اوج بچگی با حسرت به خانوادهای شاد نگاه و به این فکر میکردم اصلا مامان چرا باهاش ازدواج کرده؟ شاید باورت نشه هنوز جوابی براش پیدا نکردم حتی وقتی از خودش پرسیدم اونم جوابی براش نداشت. همش جواب میداد:«نمیدونم.» انگار نمیخواست بدونه تا بتونه ادامه بده.»

مکث میکنه. محل تکیهاش رو عوض میکنه و پاهاش رو روی هم میاندازه.
-:«من به خاطر الکل خودم رو نمیخارونم تهیونگ. هیچ وقت به خاطر الکل خارش نداشتم؛ اما مادرم همیشه با ناخنهاش بدنش رو به امید اینکه حس مزخرفش از بین بره، میخراشید، شاید واسه همین هر چند روز یکبار ناخنهاش رو کوتاه میکرد. اونقدر کوتاه وقتی ازش تست آووکادو میخواستم و قرار بود آب لیمو ترش بگیره، همیشه از درد هیس میکشید. دیدم چندبار که با بدن لخت روی زمین دراز کشیده، گریه میکنه و به بدنش چنگ می اندازه. اونقدر برای فهمیدن این چیزا بچه بودم که وقتی مامان فهمید که من پشت در نگاهش میکنم سریع تیشرت تنش کرد و دوید تا بغلم کنه. نمیفهمیدم چرا ازم معذرت خواهی و طلب بخشش میکنه درحالی که هنوز همون قدر زیبا بود و خطهای قرمز تاثیری روش نداشت. نمیدونم؛ اما منم بغلش کردم و بوسیدمش، چند ضربه آروم به کمرش زدم و یادم افتاد این زمان اگه من ازش طلب بخشش میکردم چی میگفت:« اشکالی نداره.»

«𝐀𝐫𝐫𝐡𝐲𝐭𝐡𝐦𝐢|آریتمی✔︎»Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt