part 3

19 2 8
                                    

سلام سلام قشنگای من
خوبید خوشید؟
این پارت یه سورپرایز داره
بریم برای پارت؟
برو بریــــــــــم
.
.
.
.
.

تو راه شرکت بود
بعد از صحبت دیشبش با نامجون خیلی ذهنش درگیر بود
اصلا نتونسته بود درست فکر کنه،
چطوری میتونست اونکارو کنه؟
تهیونگ ادم اون کار نبود...
اصلا نباید بخاطر یه فهمیدن ساده ادم میدزدید!

*flash back to the last night*

_ببین تهیونگ، تو باید جونگ کوک رو بدزدی، بیاری خونه ت، کمی بازجوییش کنی، ولی، من اینکارو میکنم، چون اون تو رو میشناسه...
_هیونگ محض رضای خدا، اوسکولی؟
واقعا انتظار داری من ادم بدزدم؟
_نمیخوای کنجکاویت رو حل کنی؟
_اره، اما نه اینطوری
_پس چطوری؟
_میتونم باهاش صحبت کنم، مثلا دعوتش کنم به یه کافه، یا رستوران... بعدم باهاش صحبت کنم
_خب بی مغز، مشکل همینجاست! چرا اون باید با تو بیاد؟
_چون که...
_چون که؟
_نمیدانم... اطلائی ندارم
_همین دیگه، خدایا منو از دست این بچه بکش
_یااا هیونگ
_هر چی.. ببین، امشب بعد از ساعت کاری، جونگ کوک رو به بهانه رسوندن به خونه سوار کن، بعد، یه بطری اب که من توش ماده ی بیهوشی ریختمو باید بدی به جونگ کوک، اونم با خیال اینکه اون فقط یه اب ساده ست خیلی راحت میخورتش... بعد، بیهوش میشه و تو باید مسیر خونه ی خودتو پیش بگیری، بیارش اینجا ببندش به تخت و...
_یه دقیقه یه دقیقه، هیونگ نمیخوام بکنمش که، میخوام چند تا سوال ازش بپرسم
_خب احمق، اگه فرار کنه چی؟
_چرا باید فرار کنه؟ میارمش خونه، ازم میپرسه چرا اینجام، منم میگم بیهوش شدی، اوردمت اینجا،
_اینم میشه
_فقط هیونگ، یه ضد حال،
_نه تروخدا
_خونه ش با شرکت 10 دقیقه فاصله داره،
_خب ببین،  ماده ی بیهوشی 15 بعد از مصرف بیهوش میکنه، باید یه طوری راهو دور کنی
_چطوری خب؟
_میانبر بزن کصخل🗿
_شک کنه چی؟
_نمیکنه، نگران نباش
_اوکی... اوکی
_افرین

*end of flash back*

ماشینشو جلوی شرکت پارک کرد
از ماشین پیاده شد و وارد شرکت شد
همه جلوش تعظیم کردن و رفت داخل دفترش، جنی اومد داخل

_قربان، امروز جناب جانگ رو ملاقات میکنیپ
_خب؟
_برای قراردادای زمینای 3000 متریمون اومدن
_اوکیه، میتونی بری
_فعلا، قربان
_عا عا جنی، قبل از اینکه بری، جئون رو صدا کن بیاد،
_چشم قربان

.
.
.
.
.
.

روی صندلی مشسته بود و داشت کاراشو انجام میداد، که جنی اومد داخل

_جئون، برو رئیس کیم کارت داره
_عه، چه کاری؟
_خب لاشی من اگه میدونستم که بهت میگفتم
_راست میگیا، هرچی، گمشو بیرون، خودم میرم
_روی خوش بهت نیومده ها
_بیلاخ

بعد از خروج جنی، از اتاقش خارج شد و حرکت کرد سمت اتاق رئیس کیم، در زد

_بیا تو

در رو باز کرد و رفت داخل

_ با من کاری داشتید، ؟
_آره..
_خب؟
_چیزه، جئون، تو اسمت چیه؟
_جونگ کوک، چطور؟
_هیچی، همینطوری خواستم بدونم
_اها، اوکی، من میتونم برم؟
_اره برو
_فعلا، قربان

از اتاق خارج شد و رفت داخل اتاق خودش
چون کاری نداشت نشست روی صندلی و زن زد به جیمین

1بوق...
2بوق...
3بوق...

بلاخره جواب داد

_چخبرا جیمین؟
_باز حوصله ت سر رفته زنگ زدی؟
_یه بارم نشد بهت زنگ بزنم مثل ادم جواب بدیا
_با حیوان با زبان خودش باید صحبت کرد،
_گوه نخور با گ ی دسته دار
_عن..
_خب حالا، چخبرا؟
_سلامتی، تو چخبر؟
_منم خوبم، کی میای پاریس؟
_ایشالا به زودی زود
_خب کی مثلا
_یه 10 سال دیگه
_باز گوه خوردی؟
_نه شوخی کردم، یه ماه دیگه میام
_دلم برات تنگ شده،
_از رئیس جاذابت چخبر؟
_اولا، گوه نقول، دوما، خوبه
_باشه، دیگه مزاحم نشو، منم برم به ادامه ی کارام برسم
_اوکی بای بای
_بایییی

.
.
.
.
.
.
شب بود  ، وقتش بود نقشه ش رو عملی کنه، مثل همیشه، جونگ کوک رو روی صندلی منتظر تاکسی دید، رفت جلوش

_جونگ کوک، سوار شو من میرسونمت
_لازم نیست زحمت بکشید رئیس
_زحمتی نیست بابا، خونه ت به خونه م نزدیکه، بیا بالا

جونگ کوک لبخندی زد و سوار ماشین شد

_مرسی رئیس
_قابلی نداشت،

جاده رو دور زد و یه مسیر دیگه رو پیش گرفت، اون مسیر 30 دقیقه با خونه ی جونگ کوک فاصله داشت

_رئیس اشتباه رفتید،
_ای وای... اشکال نداره از این راه میریم

چند دقیقه بعد وقتش بود قسمت اب رو عملی کنه، که کاش نمیکرد

_اب میخوای؟
_اره... یکمی
_بیا...

بطری اب رو گرفت سمتش،
جونگ کوک در رو باز کرد و همه ی اب رو تو یه قلوپ خورد... تهیونگ اینطوری بود که: ها؟
ها؟     هااااااااا؟
خودش هم نصف اب رو خورد و به رانندگی ادامه داد، چند دقیقه بعد حس سرگیجه کرد و کم کم خوابش گرفت، چشماش هی بسته میشد

_جونگ کوک.... نمیدونم چرا دارم از خواب بیهوش میش...

و شت... بیهوش شد...
.
.
.
.
.
.
.
سلام قشنگام
خوبید؟ از پارت راضی بودید؟
یه پارت کوتاه براتون گذاشتم،ولی تو پارت بعد اتفاقای جالبی میوفته
فکر کنم فهمیدید دیگه، تهیونگ بطریا رو جا به جا داد🗿💔
و عملا رید😂😂😂
اشکال نداره دارید فشار میخورید
ستاره رو بمال کیوتم🥚
کامنتم بگذار🍫💜

black trustOnde histórias criam vida. Descubra agora