4(s2)

508 107 1K
                                    

با توقف مقابل خونه ای که متعلق به وزیر سابق چین بود، ناخوداگاه لبخندی روی لب هاش اومد... نمیدونست چرا اما با فکر به دیدن اعضای خانواده لی، خوشحال میشد و دوست داشت هرچه زودتر داخل خونه بره...!

یونگی خیره به خونه آهی کشید... بعد از اینکه در برابر کره تسلیم شده و اجازه داده بود ارتش کره اون گذرگاه و تصرف کنه، جونگکوک به افرادی که توی چین داشت دستور داد تا وزیر لی و به همراه خانوادش و در امنیت کامل به کره بیارند... وزیر بعد از فهمیدن اتفاقات و همچنین در خطر بودن جون خانوادش، راضی شده بود با اون ها همراه بشه اما نتونست یونگی رو بابت خیانتش ببخشه و درنتیجه... یونگی اجازه ورود به اون خونه رو نداشت...!

+بریم داخل؟

با سوالی که تهیونگ پرسید، از فکر در اومد و لبخند تلخی زد...

_تو برو من هنوز توی قصر کاری برای انجام دادن دارم

تهیونگ با تکون دادن سرش به سمت در چوبی خونه پا تند کرد و بعد از نفس عمیقی که کشید، وارد شد...

نگاهی کلی به سرتاسر خونه انداخت... نسبت به عمارتی که وزیر لی تو چین داشت خیلی کوچیکتر و حتی خلوت تر بود اما تهیونگ میدونست همین برای خاندانی که توی کشور خودشون به خیانت متهم شدن، کافیه!

همونطور که چشم هاشو دور تا دور خونه میچرخوند، نگاهش روی نقطه ای متوقف شد و لبخندی روی لب هاش اومد... پیرزن دوست داشتنیش گوشه ای از حیاط نشسته و مشغول گلدوزی بود...

با قدم های بی صدا به سمتش حرکت کرد، پشت سرش ایستاد و اروم صداش زد
+مامان‌بزرگ؟

پیرزن برای لحظه ای دست از کار کشید اما طولی نکشید که نگاهش رنگ غم گرفت و صدای ناراحتش به گوش تهیونگ رسید...

_آخ دردونم... ببین مامان‌بزرگت به جایی رسیده که توهم شنیدن صداتو میزنه!

تهیونگ خوشحال از محبتی که توی جملات زن به کار رفته بود جلوتر رفت، دستاشو دور کمرش پیچید و درحالی که سرشو روی شونش میذاشت، کنار گوشش تکرار کرد
+مامان بزرگ؟!

پیرزن شوکه از جا پرید و زمانی که تهیونگ ازش فاصله گرفت، به عقب برگشت... با ناباوری به چهره خندون پسر خیره شد و قطره اشکی روی صورتش سر خورد...

_تهیونگم؟!

اما قبل از اینکه تهیونگ بتونه چیزی بگه، با خوشحالی اونو در آغوش گرفت و دومین قطره اشک هم راه خودشو روی صورتش پیدا کرد...

_دلم برات تنگ شده بود دردونه من... چرا انقدر دیر اومدی نگفتی این پیرزن از دوری تو دق میکنه؟!

باز هم فرصتی برای جواب دادن به پسر نداد و درحالی که اونو از بغلش بیرون میکشید، نگاهی به سر تا پاش انداخت...

Red RubyTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon