Part 3

388 124 569
                                    

چشماش به شدت میسوخت و اذیت بود و از طرفی نمیتونست به هیچ وجه، دکتر جذابی که تار دیده بود رو فراموش کنه. حالا قیافه ش به کنار، اون صدای بم و عمیق، مگه میشد فراموشش کرد؟ عمرا اگر میتونست فراموش کنه. اون جمله دستوریش، بارها و بارها تو ذهنش اکو شده بود و بک بارها و بارها تو ذهنش جیغ کشیده بود. اون مرد، با اون صدا، با اون لحن صدا، سستش میکرد.

حتی نمیتونست به گوشیش نگاه کنه تا اطلاعات اون دکتر رو دربیاره. مامانش به اتاقش اومد و گفت:"خوبی؟"

با چشمهای بسته به مامانش نگاه کرد و گفت:"نه. خوب نیستم. چشمام عین چی میسوزه و حس میکنم یه وزنه بهش وصله."

مامانش گفت:"میخوای بریم دکتر؟"

سریع توی جاش نشست و گفت:"دکتر پارک اگر باشه میرم."

-:"دکتر پارک؟"

-:"آره. همونی که دیروز چشمام رو شستشو داد."

-:"بذار زنگ بزنم ببینم هست یا نه. اگر نبود نمیری؟"

-:"نه. خودش میدونه که چشمای من چشه! کس دیگه که نمیدونه!"

مادرش سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت. بکهیون با ذوق تو جاش وول خورد و با چشمهای بسته، منتظر مامانش شد. کمی بعد، مامانش اومد و گفت:"تا ساعت 4 بیمارستانه."

-:"ساعت چنده؟"

-:"3."

با جیغ از جاش بلند شد و گفت:"مامااااان. بجنب بریم. مامان بدو. دیر میشه."

-:"نمیرسیمااا."

-:"میرسیم مامان. بجنب."

و از لای چشمهاش، نگاه کرد و در حالیکه مثل کورها، دستهاش رو باز کرده بود، سمت در اتاق رفت. مامانش دستش رو گرفت و گفت:"بریم."

و قبل از اینکه از خونه دربیان، کیف پول و گوشیش رو هم برداشت. وقتی به بیمارستان رسیدن، ساعت 3:45 بود. بکهیون گفت:"من خودم میرم تو ماشین رو پارک کن."

-:"آخه مگه میبینی؟"

-:"چون نمیبینم، زودتر من رو میبرن پیش دکتر."

و از ماشین بیرون پرید و سمت در بیمارستان رفت و به محض اینکه داخل شد، به پرستاری که دید گفت:"دکتر پارک... هیچی نمیبینم."

پرستار سریع دستش رو گرفت و گفت:"میبرمت پیش دکتر."

بک لبخندی زد و گفت:"نرفته که؟"

-:"فکر نکنم. بیمارشی؟"

-:"آره. دیروز معاینه م کرد ولی امروز هیچی نمیتونم ببینم."

-:"نگران نباش."

و بعد رو به کسی گفت:"برو به منشی دکتر پارک بگو یه بیمار اورژانسی داره. نره تا من بیارمش."

بک با قدردانی بهش لبخند زد و در حالیکه دنبال پرستار کشیده میشد، گفت:"خیلی ازتون ممنونم."

BonBonWhere stories live. Discover now