Part 6

392 118 582
                                    


به بیمارستان رسیده بود و وارد مطبش شده بود. میخواست بدونه وروجک هلوییش کی میاد. منشی وارد شد و گفت:"بیمارها رو بفرستم داخل؟"

-:"نه. پنج دقیقه صبر کن."

-:"بله."

گوشیش رو برداشت و پیام زد:"امروز میایی؟"

با اومدن یه ویس، سریع بازش کرد:" سهون، تو حتی حالیت نیست که من چی میگم. تو یه احمق کودنی."

متعجب، به گوشیش نگاه کرد. الان بکهیون به جای سهون، به اون پیام زده بود. نیشخندی زد و منتظر پیامهای بعدیش شد. دوست داشت بدونه بکهیون با دوستاش چطوری رفتار میکنه. پیام بعدی که اومد، سریع بازش کرد:" من دیشب کلی فانتزی چیدم برای خودم. وای باورت نمیشه سهون... دلم میخواد تک تکش رو باهاش اجرا کنم."

الان اون چی گفته بود؟ بکهیون با کسی فانتزی ریخته بود؟ یعنی چی! نمیتونست با کسی فانتزی بریزه. ویس بعدی خیلی سریع اومد:"دلم میخواد بهش بگم ددی. وای حتی با تصور اینکه بهش میگم ددی، های میشم. اگر بگم ددی، بلاکم نکنه؟"

الان چی شنیده بود؟ دَ... دَد... دَدی؟ اون میخواست به یکی بگه ددی؟ حس کرد تمام وجودش با شنیدن این کلمه، از زبون اون بچه، داغ شده... و اون صدای گریه و زاری بعدش؟ یقه پیراهنش رو باز کرد و سعی کرد نفس بکشه... اون بچه کینک ددی-بیبی داشت؟ برای همچین چیزی فانتزی ریخته بود؟ خودش رو با دستهاش باد زد و ویس بعدی براش رسید:" تو یه آشغال عوضی هستی اوه سهون. امیدوارم تیر چراغ برق توت گیر کنه. من رو نادیده میگ..."

با قطع شدن جمله ش، مطمئن بود که فهمیده چت اشتباهی رو انتخاب کرده. نمیتونست بهش فرصت انکار بده و نمیتونست بیخیال جمله هایی که شنیده بشه. سریع شماره ش رو گرفت. صدای زارش رو شنید:"بله؟"

خفه گفت:"با کی فانتزی میسازی بکهیون؟"

معلوم بود وروجکش ترسیده و صداش میلرزید:"عام، دکتر، شوخی با سهون بود!"

جدی و خشک پرسید:"ازت پرسیدم با کی فانتزی میسازی؟ به کی میخوای بگی ددی؟ و ازت جواب میخوام. و تو بهم جواب میدی، مگه نه؟"

لحن بکهیون شل بود و گفت:"به ... تو ... ددی!"

و قطع کرد. چانیول حس کرد نمیتونه نفس بکشه... اون الان بهش گفته بود ددی؟ یعنی بکهیون بهش فکر کرده بود، باهاش فانتزی ساخته بود و حتی دلش میخواست بهش بگه ددی؟!

سریع شماره ش رو گرفت و بعد از چند بوق صدای خفه ش رو شنید:"دکتر، میشه به روی خودت نیاری چیا شنیدی؟"

خجالت کشیده بود؟ آروم خندید و گفت:"ساعت 7 بیمارستان باش. میخوام برات از کافه معروف نزدیک بیمارستان، کیک بستنی پر از توت فرنگی سفارش بدم بیارن."

بکهیون با ذوق گفت:"واقعا؟ کیک بستنی پر از توت فرنگی؟"

-:"آره. واقعا."

BonBonWhere stories live. Discover now