Treatment room

247 69 159
                                    

با حس انگشتهایی که لای موهای نرمش میچرخیدن، چشمهاش رو به آهستگی باز کرد و با کمی چرخیدن، پسری نشسته کنارش به روی تخت رو شکار کرد...

برای اطمینان چندباری پلک زد و وقتی تصویر رئیس گروه کیم، در حالیکه با یک دست، تبلت بزرگ رو بالا و پایین میکرد و دست آزادش، موهای سرش رو به نوازش گرفته بود، بازهم مقابلش خودنمایی کرد، متعجب سری تکون داد و توجه مرد رو به خودش جلب کرد:

+ بلاخره بیدار شدی؟؟

به سمتش لبخند میزد و جین با نزدیک کردن ابروهای صافش به هم، دنبال آخرین خاطره اش گشت...

تهیونگ صندلی رو به دیوار زد، کمرش تیری کشید و گرمی مایعی رو به روی پیشانی اش حس کرد...
جیمین داد میکشید و تهیونگ با نفس های تند نگاهش میکرد...
روی دست کسی بلند شد و در حالیکه به تصاویر مبهم نگاه میکرد، به اتاق درمان رفت...
جیمین سرنگی رو داخل دستش فرو کرد و ...

آخرین چیزی که یادش می اومد، همین تصاویر بودند...

نگاهش رو اطراف چرخاند و از بودن داخل اتاق درمان مطمعن شد:

_ اوهوم...

بلاخره جوابش رو با آوایی نامفهوم داد و تهیونگ تبلت دستش رو به کناری گذاشت:

+ چیزی نیاز نداری؟؟ میخوای یکم آب برات بیارم؟؟

سری به نشونه ی منفی تکون داد و گرمای دستش رو به روی دست خودش احساس کرد:

+ متاسفم... نمیخواستم بهت آسیب بزنم.

صدای غمگین و آهسته اش رو شنید و به طرفش برگشت:

_ اشکال نداره... تقصیر تو نبود... چوب صندلی کمونه کرد..‌

چشمهای پسر مومشکی کنارش، از روی ملحفه ی تخت جدا و به سمت نگاهش کشیده شدند:

+ سرت هنوز درد میکنه؟؟ من برات چیکار کنم؟؟

داخل نگاه همیشه نافذش، این بار پر از غم بود و جین با جا به جا شدنش جواب داد:

_ نه سرم خوبه... از اولم زیاد درد نمیکرد... به خاطر درد کمرم بی حال ش...

با یادآوری علت جنجال و کمردردش، بین راه سکوت کرد و چشمهای مشکی مقابلش، بعد از تیره تر شدن، دوباره به پایین سر خوردند...

دستش هنوز زیر دست بزرگش بود و لرزشش رو به وضوح احساس میکرد...
سکوت کرده بود و همین حرف نزدنش جین رو بیشتر از قبل معذب میکرد که متوجه نفس عمیق فرو برده اش شد:

+ یکم... سمت من... میتونی بچرخی؟؟

تهیونگ بعد از مکث طولانی اش، با صدایی آرام گفت و جین با گزیدن ناخودآگاه لبش، کمی به سمت پسر کنارش چرخید و بدون سوال به طرفش خیره شد...

نگاهش به دنبال کارهای پسری که با دوباره نشستن به روی تخت، یکی از پاهاش رو بالا آورده و تکیه گاه بدن پر از درد جین میکرد، میچرخید که متوجه پایین رفتن ملحفه ی رویش شد و از فکری که به سرش زد، باز دندانش به روی لب پایینش خزید...

Red FlagWhere stories live. Discover now