واژههایی که با هیجان و سرعتی نسبی از لبهای مرد ناآشنا به بیرون جهش پیدا میکرده.
_من شنیدم به تازگی جنگی بر سر قدرت در قلمرو سرخ رخ داده؛ اونطور که من از اساطیر خوندم گرگهای سیاه جزو خاندان سلطنتی هستن و هدایت و کنترل گله نسل اندر نسل به عهده اوناست... تو این درگیری که شورش بتاها بر علیهی افراد سلطنتی بوده اعم از هر ردهای، آلفای اول به همراه همسرش و تعداد زیادی از وفاداران به خاندان کشته میشن؛ شایعه شده که اونا یک توله گرگ نر داشتن که شورشیان بدون توقف به دنبالش میگرد...
تصادف گوشخراش بیونگهو با یکی از صندلیهای چیده شده دور میز غذاخوری دلیل خوبی بود برای نصفهنیمه موندن صحبتهای مرد.
هر چند بیونگهو خود به دردسر افتاده تا حدودی اما ناخواسته مرد حراف رو نجات داده بود قبل از اینکه مشت مرد سوم صورتش رو ملاقات کنه.
با حرکاتی که عجله از آن به خوبی دیده میشده همزمان با یک قدم برداشته به عقب، صندلی رو مرتب کرده و دستپاچه و مصنوعی لبخند زده.
بیونگهو:ببخشین.
یکی از مردها بیحوصله سر چرخوند و دوباره توجه خود رو به ماهی داده اما...
اما آن یکی کرد که قصهگوی قابلی هم بود چشم برنمیداشت از امگا.لبخندی برای نمای بهتر بر لب نشونده و بعد از تعظیم کوتاهی از محل پرحاشیه دور شده.
رقص سریع و ماهر انگشتها روی صفحهی گوشی.
بیاهمیت به فشاری که استخوان شونهاش به دلیل تحمل نیمی از وزنش و اصطکاک با ستون چوبی کلبهای که سالن غذاخوری شده بود رو، میپذیرفته؛ تایپ کرد.
_« نونا... برای برگشتن به اردوگاه عجله نکن؛ چیزهایی اینجا شنیدم که کمی برنامهامون رو تغییر داده. »
ناخواسته لبخند زد وقتی که به سرعت پیامش دیده شد.
_« تو خوبی؟. اتفاقی برات نیفتاده؟. »
نگاه کوتاهی به میزی که هنوز دو مرد رو کنار خود نگهداشته.
_« خوبم عزیزم؛ نگران من نباش. »
_« خیلیخب... چیزی شد حتما و سریع خبرم کن. »بعد از تایید به اجرایی کردن خواستهی دوستدخترش، گوشی رو در جیب پشتی شلوار فرو برده و حرکت اول رو شروع کرده...
قدمها آهسته و در نهایت خونسردی پشت سر مرد طی میشده به سمت چادری که اتاق مرد بوده.
صدای تاب خوردن باد، صدای جدال کفش و زمین، صدای بازیگوشی جیرجیرکها...
چرخش ناگهانی مرد به سمتش به هیچ عنوان غافلگیرش نکرد.
_چی میخوای؟.
دست در جیبها، فاصله رو به حداقل رسونده و...
بیونگهو:تو... به افسانهها علاقه داری؟.
قابل چشمپوشی نبود درخشش چشمهای مرد غریبه.
_علاقه دارم اما عاشق میشم اگر بفهمم که افسانهها واقعی شدن.
تک خندهای کرده و پشت به مرد، به راه افتاده.
بیونگهو:شاید من بتونم کمکت کنم.
صدای قدمهای مرد...
_ی... یعنی چی؟!. منظورت چیه؟!.
نگاه کوتاهی از روی سرشونه به او...
بیونگهو:شاید سفری به دنیای قلمرو قرمز.
قدمهای متوقف شده...
_چ... چی؟!.
بدون ایستادن، بدون توجه و نگاه کردن، بدون برگشتن پچ زده.
بیونگهو:میای؟.
صدای دویدن مرد همراه کوبیدنهای قلب بیونگهو شده.
_م... میام... معلومه که میام. اوه خدای من!. باورم نمیشه... حتی... حتی اگه این حرفت هم شوخی با من و دست انداختن من باشه مشکلی ندارم؛ همین که کسی رو دیدم که در مورد افسانهها میدونه و پیگیرشون هست کافیه ب...
مرد میگفت و میگفت؛ هیجانزده و پر از اشتیاق و با هر کلمه نمیدید که دستهی چاقو چطور بین انگشتهای امگا له میشد.
![](https://img.wattpad.com/cover/367162269-288-k194062.jpg)
YOU ARE READING
LIGHTING STRIKE
Fanfictionخلاصه « از ابتدا همین بوده؛ گرگها، گرگینهها و دنیای آلفا_امگاورس یک جفت داشتن و دارن و حالا چه اتفاقی میافته اگه سوکجین متوجه بشه نه تنها یک، بلکه سه جفت داره؟. چهار پسری که آشنایی محترمانه و دوستی صمیمانهای با هم داشتن میفهمن که جفت هم هستن؛ ن...