پارت چهل و ششم | یکم خوش گذرونی.

926 167 1.1K
                                    


اما تو منو نجنگیده باختی هری!!

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆


جما: عاقلانش اینه که بدون توجه بهت بذارم برم.

هری نیم نگاهی به جما انداخت و بعد دوباره به درخت های روبه روشون خیره شد.روی پله های خروجی بیمارستان نشسته بودن و توی اون ساعت از شب شاید کمتر کسی اونجا رفت و آمد داشت و همین باعث می‌شد کسی مزاحمشون نشه.

جما: تو مارو ترک کردی هری،درست مثل کاری که بابا کرد...چرا هیچوقت برنگشتی؟؟آخه چرا نذاشتی هیچوقت نزدیکت بشیم؟؟

هنوزم صدای جما میلرزید ولی توی نزدیک ترین فاصله از هری نشسته بود و ازش فاصله نمیگرفت. هردو مثل هم دستشونو دور زانوهاشون حلقه کرده بودن و موهاشون توی باد حرکت میکرد.

جما: تمام این سالها عکسات رو توی مجله ها و اینترنت دیدم ، باورم نمیشد این تو باشی...با اون همه تتو و مدل موهای جدیدت ، تو دیگه هری کوچولوی من نبودی.

هری سرش رو پایین انداخت و لبخند تلخی روی صورتش شکل گرفت.نکنه جما فکر می‌کرد درست بعد از اینکه از خونه فرار کرده بود خواننده شده بود و بعد زندگیش مثل رویا شده بود؟؟؟

اوه جما...همه چیز خیلی با این رویا فاصله داشت.

جما: هیچوقت نخواستی برگردی؟؟هیچوقت دلت برای خواهرت تنگ نشد؟؟

جما پرسید و به نیم رخ هری نگاه کرد و قطره اشکی از چشمش پایین ریخت.

"من..."

جما: تو تنها دلیلی بودی که توی اون جهنم میموندم...بعد انقدر راحت منو پشت سرت گذاشتی و بدون خداحافظی رفتی؟؟من حتی لایق یه نوت هم نبودم؟؟؟

هری کف دستش رو به چشماش کشید و نگاهش رو به رو به رو دوخت. چی باید میگفت؟؟باید بهش میگفت که فقط بخاطر اینکه باری روی شونه هاش نباشه از اون خونه فرار کرده بود؟؟

"بعد از من...بعد از من چه اتفاقی افتاد؟؟"

با سوالی که پرسید موضوع رو عوض کرد و جما پوزخندی زد و اشکاش رو با آستینش پاک کرد.

جما: جهنم ادامه داشت.

هری کمی اخم کرد و به جما نگاه کرد، چشم های سبز خواهرش هیچ تفاوتی با مال خودش نداشت ،اونا حتی چال لپ هاشون هم مثل هم بود.

جما شونه هاش رو بالا انداخت و در حالی که توی چشماش ترکیبی از خشم و غم بود تعریف کرد.

جما: فردای شبی که ترکمون کردی میخواستم بیام برای مدرسه بیدارت کنم اما اونجا نبودی ، تمام خونه رو گشتم حتی باغ گیلاس رو هم گشتم اما اونجاهم نبودی...برگشتم توی اتاقت و دیدم کشو هات بهم ریختس ، نقاشی هات توی کشو نبودن ، سوییشرتت رو هم برداشته بودی ، همونی که همیشه میپوشیدی...فهمیدم که رفتی اما باورش سخت بود ، آخه تو هنوزم به چشم من همون هری کوچولوی ظریفی بودی که هرکس اذیتش میکرد بهش لبخند میزدی...چطور میتونستم باور کنم انقدر بزرگ شدی که بخوای فرار کنی؟؟

wrecked |ویران شده |L.s|Where stories live. Discover now