Chapter 5

1.2K 198 52
                                    


دستام رو توی جیب های تنگ شلوار جینم فرو بردم و با یک سرفه ، سرم بیشتر به در چسبید .

بغض احمقم رو با تنفر و خشونت فرو دادم و روی پاهام مشت زدم تا قطره های اشک راهی به صورتم پیدا نکنند.

دندونام از شدت سرما بهم برخورد می کرد و میتونستم حس کنم که تب دارم . چشمام به طرز وحشتناکی می سوخت . حتی موهای سرم داغ بود .
اینا همش به خاطر موندن زیر بارونه .

با یه نفس عمیق خودم رو از در اتاق جدا کردم و به صندلی های سرد و فلزی پناه آوردم .
که البته اونا بهم رو دست زدن .
سرمای اونا حالم رو بدتر کرد و لرزیدن بدنم شدت گرفت .

تصور کنید دونه دونه انگشتای دستتون رو قطع کنند .
وحشیانه ست .
ولی این دقیقا حسیه که من دارم .
منتها ذره ذره ی وجودم داره نابود میشه .
من 78 کیلوام و فکر میکنم روحم کمی سبک تر باشه .
خیلی هم کوچیک و جمع و جوره .
ولی نمیدونم این دنیای به فاک رفته چه مشکلی با روح من داره که الان به هزار تیکه ی مساوی تقسیمش کرده و هر قسمت رو رنده میکنه و درحالی که هیچی ازش باقی نمونده بهم تحویل میده .
این بلاییه که داره سرم میاد .

و همه چیز به این اتاق 169 ختم میشه .

- هی لیام .

سرم رو بالا آوردم و به بیلی نگاه کردم .
اون برای دکتر بودن خیلی جوونه .
جالبه . در اولین برخوردم با بیلی که همین دیروز بود ، تقریبا داشتم خفه ش میکردم ، ولی امروز ، بعد از عذرخواهی من و کمی حرف زدن ، بهتر شدیم . شاید بعدها دوست بشیم .

- هی بیلی...

مطمئن نبودم صدام رو شنیده یا نه .

یک آن پوستم سوخت و من فهمیدم اون دستش رو روی پیشونیم گذاشته .

- تو تب داری .

سرم رو عقب کشیدم و به صندلی تکیه زدم .
سویی شرتم واقعا جواب نمیداد و من تقریبا داشتم یخ میزدم .

اون شروع کرد به تجویز دارو و توصیه کردن که حتی به یک دونه از اون ها هم گوش ندادم .

وقتی حرفاش تموم شد ، ازم پرسید که ماشین دارم یا نه برای رفتن به خونه .

سوالش رو نادیده گرفتم و با صدایی که شبیه غژغژ لولای زنگ زده ی در بود، گفتم : میتونم برم زین رو ببینم ؟؟

به وضوح عصبانی شدنش رو دیدم .

- من تمام این مدت برای کی حرف زدم ؟؟؟ تو به طرز افتضاحی سرما خوردی ، اونوقت میخوای بری اونجا ؟؟ میدونی چه اتفاقی ممکنه بیفته ؟؟؟

من واقعا تحمل این سرزنش رو نداشتم .
یادآوری کابوس دیشب و جوری که زین جلوی چشمام ناپدید شد برام کافی بود . نمیخوام توی دنیای واقعی هم از دستش بدم .
و این تب و سردرد ، فقط همه چیز رو سخت تر کرده .

بی توجه به سرفه هام ، پرخاش کردم : من حق اینو ندارم برای پنج دقیقه هم که شده ببینمش ؟؟؟ نه فقط من ، اون هم به من احتیاج داره . و بهم بگو . چه کوفتی ممکنه پیش بیاد ؟؟ هیچی ! تو فقط یک قانون مسخره ..

- اون ممکنه بمیره .

حرفم رو قطع کرد .
چند سرفه ، گلوم رو خراش داد .

- آره لیام . وقتی میگم اون توی شرایط خوبی نیست یعنی همین . سیستم دفاعی بدنش به شدت ضعیف شده . با هر ویروسی ممکنه مریض بشه . اونوقت دیگه نمیشه براش کاری کرد .

به دهنش موقعی که این کلمات ازشون خارج میشد نگاه کردم .

ابروهام بهم نزدیک شد و به زمین زل زدم .

من باید با این زمین دوست بشم .
مدت زیادی رو قراره روی اون راه برم و منتظر بیدار شدن زین باشم .

دستش رو روی شونه هام حس کردم و تازه متوجه فرار کردن اشک هام شدم .

- متاسفم پسر .

من حرفی نزدم و اجازه دادم اون قطره های شور و جادویی تمام چیزهایی که میخواستم بگم رو بیان کنن . بعضی از حرف ها رو نمیشه زد . فقط باید گریه شون کرد . و من هم همینکار رو کردم .

تنها چند دقیقه ی بعد اسم بیلی رو از بلندگو اعلام کردن و اون با عذرخواهی ازم جدا شد .

از اونجا رفتم .
و خودم رو دست سیل جمعیت توی خیابون سپردم .
شاید خاطره هام رو بتونم جایی دورتر پیدا کنم ..

هی! خاطره ها..!!

HUMANS || Ziam ||Where stories live. Discover now