Chapter 8

938 175 46
                                    


- فقط پنج دقیقه . نه بیشتر . و این اولین و آخرین باره .

لیام ، اگر می تونست ، تک تک سلول های بدنش رو به حرف در میاورد و از بیلی تشکر می کرد . 

- من .. من واقعا ممنونم . جداً میگم . ..

با دست پاچگی ، عقب عقب راه رفت و محکم به ستون برخورد کرد .

بیلی خندید : خیلی خب . زودتر برو .

با ذوق زدگی خالصی گان ها رو پوشید . واقعا از دست کش ها و ماسک روی صورتش راضی نبود . اما این تنها راهی بود که می تونست برای چند دقیقه زین رو ببینه .

آب دهانش رو محکم فرو داد و با تردید در اتاق رو باز کرد .

موجی از هوای سرد و نا آشنا بهش برخورد کرد و یک قدم عقب رفت .
اون اتاق برای لیام مثل یک سرزمین ناشناخته بود . همه چیز غریبه .

با حس گذشت زمان ، به خودش اومد و فورا جلو رفت .

چشم های شکلاتی رنگش با مخلوطی از غم و درد به زین نگاه کرد .

گوی های عسلی و جادویی زین بسته بود . مژه های بلندش پایین افتاده بود و حالتی معصومانه به زین می داد .

لیام آهی از درد کشید وقتی سر تراشیده شده ی رو دید .

{{ زینی ، موهات خیلی نرمه و بوی خوبی داره }}

انگشت های لیام ناخودآگاه به سمت سر زین برای لمس موهاش رفت و وقتی با حقیقت مواجه شد ، درد ،  به همون سرعتی که درخت لوبیای سحرآمیز رشد می کنه ، توی بدنش پیچید و روی زانوهاش خم شد .

اون حتی هنوز زین رو لمس نکرده بود .

همینطور که ریشه های عمیق و زجرآور "درد" توی بدنش پخش می شد ، به بدن زین نگاه کرد .
حتی با نگاه کردن هم می تونست سرد بودن زین رو حس کنه .
پوست زین اما به رنگ پریدگی و زیبایی ماه بود .

ریشه ها توی بدن لیام عمیق تر شدن و از خاطراتش تغذیه می کردن .
خاطرات ، با ارزش ترین چیزیه که انسان ها دارند .
این خاطراته که هویت اون ها رو تشکیل می ده .
و حالا لیام هویتش رو داشت از دست می داد .

تنها کسی که می تونست این درخت پلید رو نابود کنه ، زین بود .

ولی ،

زین ، زین نبود .

و همین باعث شد لیام قبل از پایان پنج دقیقه ، از اونجا فرار کنه ...



HUMANS || Ziam ||Where stories live. Discover now