Chapter 27

731 148 33
                                    

دفعه ى بعدى كه به ملاقات زين آمد ، سه هفته از كريسمس مى گذشت .
و بگذاريد بهتان اطمينان بدهم . او خودش نبود .

مانند بيگانه اى ، بين آدم ها مى مانست . از پشت شيشه هاى جهان خودش به ديگران و زين نگاه مى كرد ؛ انگار كه دارد فيلمى صامت تماشا مى كند .
او به هيچ صدايى گوش نمى داد و در نتيجه حرف زدن را به فراموشى سپرده و خودش تبديل به نقش اصلىِ فيلم صامت شده بود .

در تلاش براى آزاد كردن ذهنش از چنگال اين اتفاقات ، چندبار مست كرد ؛ ولى در نهايت از اين ها يك مرحله بالاتر رفت . تصميم گرفته بود مثل خودِ زين باشد . راكد .

[ يك هفته بعد از كريسمس ]

با ديدن اون ، به سمتش رفت و لبخندى مضطرب زد:
- هى ليام . حالت چطوره ؟ .. اِ.. اومدى زين رو ببينى ؟؟

دست ليام از جيب شلوارش بيرون اومد و با هواس پرتى موهاى مرتب خودش رو بهم ريخت .

- خوبم ، خوبم . راستش با خودت كار داشتم . وقت دارى ؟

سر تكون داد :
- قطعا ! با من بيا .

~

- چيزى ميخورى ؟؟

ليام سرش رو به نشونه ى منفى ، به چپ و راست حركت داد . تا رسيدن سفارش بيلى صبر كرد و بعد پرسيد :
- چرا در مورد بيمارى زِيـ-اون چيزى بهم نگفتى ؟؟

بيلى به زمين نگاه كرد . ليوانش رو روى ميز گذاشت و بعد از مرتب كردن كلماتش ، اون ها رو بيان كرد :
- هى .. من متأسفم . قرار بود زودتر از اين ها برات توضيح بدم ؛ ولى حس كردم آمادگيش رو ندارى . ميخواستم بهت زمان داده باشم .

دست هاى ليام بين هم گره خورد و با تُن آرومى گفت :
- مشكلى نيست . درست ميگى . من .. واقعا به زمان احتياج داشتم .

تك خنده اى كرد و با تمسخر ادامه داد :
- فقط اينكه .. اون به من گفته بود ميگرن داره !

ابروهاى بيلى بالا پريد .
- ميگرن ؟!؟ خب .. انتخاب هوشمندانه اى بوده .. علائم ظاهرى هر دو تقريباً يكسانه . هركسى اينو نميدونه . ميتونم بپرسم اون چه شغلى داشته ؟

- اون درست شغلى مثل تو داشت بيلى بويد .. درست مثل تو .

- اوه ..

بيلى گفت و بقيه ى حرفش رو توى ذهنش نگه داشت ." رفيق ، اون بدجورى بهت دروغ گفته ! "

ابرى از كربن دى اكسيد رو با فشار زياد وارد هوا كرد و با تغيير چهره ، از بيلى توضيح خواست . درباره ى هرچيزى كه به اين بيمارى مربوط ميشد .
گوش داد و گوش داد و گوش داد .. وزن كلمات روى تكه هاى تازه بخيه خورده ى قلبش سنگينى مى كرد . با كمترين فشار، قسمتى از پازلِ روحش جدا مى شد و با برخورد به زمين ، كاملاً از بين مى رفت.
نگاهى خسته با رگه هاى تلخِ درد به خاكسترهاى وجودش مى انداخت و از اون ها براى نجات ندادن ــِشون عذرخواهى مى كرد .

HUMANS || Ziam ||حيث تعيش القصص. اكتشف الآن