Chapter 2

2.1K 272 86
                                    

وارد بیمارستان شدم .
اینجا شلوغ ، پر از بوی خون و مریضی است .

آدم های بیچاره ای وجود دارند که درد جسمی شدیدی را تحربه می کنند . آن ها را تماشا می کردم و همزمان به جنگ گلادیتورها فکر می کردم . درنده خویی و تمایل به کشتن و خون ریختن ، از بدو تولد و با ظهور اولین انسان ها ، در تک تک سلول های اون ها وجود داشته .

روی صندلی ها نشستم .
بلافاصله پسر جوانی کنار من نشست .
گریه می کرد و من نمیدانم چرا .
منظور واقعیم این است که نهایتا قرار است کسی را از دست بدهد و این موضوع مهمی نبود .
اگر خودش آن آدم را از دست نمی داد ، توسط همان آدم از دست داده می شد .

این یک چرخه ی احمقانه است که آدم ها ، برای مرگ خانواده و دوستانشان گریه می کنند .
در هرصورت همه می میرند .

تنها به این فکر کنید که در یک روز ، نصف جمعیت جهان بمیرند!
یعنی حدود 4 میلیارد نفر و قسمت مضحک قضیه این است که 4 میلیارد نفر باقی مانده ، گریه می کنند!
دیدید؟!
خنده دار است!

آن پسر بعد از دقایقی گریه کردن ، لخ لخ کنان بلند شد و به سمت آدمی رفت که سر تا پا سفید پوشیده بود .

او داشت برای انجام کاری اجازه می گرفت .
ظاهرا حق ورود را به اتاق آدمی که برایش مهم بود نداشت.
با شروع بگومگویی کوچک بین آن دو ، متوجه شدم که پسر دارد عصبانی می شود . حدس میزدم شروع به داد زدن و یا حتی آسیب زدن به وسایل و آدم های اطرافش کند .
طولی نکشید که حدسم به یقین تبدیل شد .

تعداد زیادی از گوسفندهای انسان نما ( این را از میزان ارزشمند بودن تفکراتشان فهمیدم )به او زل زدند تا اینکه چند آدم قوی هیکل که کلمه ی
' گارد حفاظتی ' روی سینه شان حک شده بود ، دست به کار شدند و پسر را بیرون انداختند .
چهره ی آن احمق نشان میداد همچنان می تواند گریه کند .

بعد از تنها چند دقیقه همه جا به حالت اولیه برگشت و من به طبقه ی دوم بیمارستان رفتم .
پیرزن نحیفی بود .
خیلی زود کارم با او تمام شد و به سراغ سه اتاق بعدی رفتم .
بیمارستان را ترک کردم و به یک بار رفتم .

من نمی توانم بفهمم چرا آن ها به عمد و یا انتخاب خودشان ( اگر موارد استثنا رو نادیده بگیریم ) آنقدر الکل می خورند تا بیهوش شوند .

من آنقدر تجربه و هوش دارم که همه را یکسان نبینم . قطعا و بدون شک آدم های زیادی هم این راه را انتخاب نمی کنند و یا حداقل به این شیوه عمل نمی کنند .
این دسته قابل درک بودند  ؛ ولی آدم هایی که معده شان را با این مواد پر میکنند و ذهنشان رل خالی ... به هیچ وجه . اصلا درک نمیکنم .

من نشستم رو به روی یک مرد نسبتا چاق و به حرکاتش زل زدم .
من نسبت به تاریک بودن محیط بی تفاوتم .

چشم های بیش از حد قرمزی داشت . صداهای عجیب و غریبی از خودش تولید می کرد و لب های گوشتی تیره رنگش را دور دهانه ی بطری می گذاشت و می خورد .
چشم های بسیار ریزی داشت که مثل دوتا دکمه روی صورت گرد و پهنش دوخته شده بود .
و هیچ مویی روی سرش وجود نداشت و همین ، چهره اش را زشت تر نشون می داد . گردن کوتاهی داشت و همینطور دست های خپل و پر از مو .

در یک کلمه ، او نفرت انگیز بود .
خیلی کم پیش می آید که از آدمی تا این حد متنفر باشم و بخواهم زودتر کارش را تمام کنم .

اجازه دادم من را ملاقات کند .

نوشیدنی پرید در گلویش و شروع کرد به سرفه کردن .
چشم های عدس مانندش گرد شد و هر لحظه ممکن بود پلک هایش از شدت فشار پاره شود.

مستقیم به چشم هایش خیره شدم و صورتش شروع کرد به کبود شدن .
سرانجام مُرد و من از اونجا بیرون رفتم .

موقع رفتن ، همان پسر احمق گریان را دیدم که وارد بار شد .




HUMANS || Ziam ||Where stories live. Discover now