Don't let me Go * HunHan

12.8K 395 89
                                    

از دید لوهان

بازم دعوامون شد. حرف های غیر قابل پس گرفتن رو بهم دیگه گفتیم و اون طبق معمول از خونه زد بیرون.

این عشق لعنتی بین ما ... چیزی که دو تا آدم مریض و شکسته رو بهم وصل کرده.

وقتی میگم مریض منظورم فقط یه چیزی نیست که با قرص و دارو خوب بشه. آره خب اون شکاک بود و منم بخاطر شرایط کاریم کمی افسرده شده بودم ولی در اصل ما بیماری همدیگه بودیم. مثل دو تا معتاد نمی تونستیم بدون هم زندگی کنیم ولی زندگی مون با هم برای جفتمون حکم مرگ داشت.

اون حساس و حسود بود، و حتی توی تخت هم زیادی حس مالکیت داشت. نه که من بدم بیاد، نه دوست داشتم که عشق داغش رو حس کنم ولی من روحیه ی آزادی داشتم. خوشم نمی اومد کسی محدودم کنه یا ازم توقع داشته باشه مثل یه شِی بهش تعلق داشته باشم تا یه انسان...

و خب، من به ماه دسامبر حساسیت داشتم. دسامبر همیشه ماه مورد علاقه ام بود ولی انگار یه نیروی جادویی توش وجود داشت که من رو بیشتر از هر وقت دیگه غمگین و افسرده کمی کرد. سرماش تا مغز استخونم نفوذ می کرد و به مرگ نزدیکم می کرد.

پولیورم رو دورم سفت تر کردم و در حالی که با یه دست چمدونم رو می کشیدم با دست دیگه سعی کردم صورت یخزده ام رو گرم کنم. البته بی فایده بود چون دست هام به اندازه ی صورتم سرد بود. حتی نفس هامم یخزده بود و ماسک جلوی صورتم فقط باعث میشد حس خفگی کنم.

گرمای من سهونم بود... همونی که احتمالا الان ها اعصبانیتش کم شده بود و داشت بر می گشت خونه تا با هم آشتی کنیم. اونقدر این اتفاق تکرار شده بود که حتی می دونستم چند دقیقه طول میکشه برگرده خونه.

نمیخوام بگم من رو برای بدنم می خواست. می دونستم واقعا دوستم داره اما گاهی بعضی کارهاش باعث میشد این حس بهم دست بده که من رو فقط برای خودم دوست نداره. گاهی زیاد بهم می گفت دوستم داره و گاهی روز ها باید انتظار می کشیدم تا ذره ای احساس ازش ببینم.

البته وسواس فکری من بیشتر باعث این افکار بود ولی خب سهونم و رفتارهاشم تو شکل گیری اونا بی تاثیر نبودن.

وارد ایستگاه قطار که شدم سالن خلوت بود و ساعت ایستگاه 00:30 بامداد رو نشون میداد. یه بلیط برای پیونگیانگ گرفتم.. نمیدونم چرا اونجا ولی انگار اونجا بنظرم به حد کافی دور می اومد. وقتی تو ایستگاه منتظر ساعت حرکت نشستم بازم سردم بود. سالن هوای نسبتا گرمی داشت. حتی بعضی ها کت هاشون رو در آورده بودن اما من هنوز یخ یخ بودم.

سهونم الان دیگه رسیده بود خونه و یادداشت منو پیدا کرده بود. اونقدری با عجله نوشته بودم که حتی یک قطره از دریای حرف هام هم نمیشد...

روی یه تیکه کاغذ که کنار لپ تاپ گذاشته بودم نوشتم:

"کاش یه روز بالاخره بفهمم من نتونستم یا واقعا نمیشد. ازت معذرت میخوام حتی بابت چیزایی که تقصیر من نبود. خداحافظی بوق و کرنا نمیخواد ، اصلا خداحافظی، خداحافظ گفتن رو هم نمیخواد، خداحافظی یعنی فقط باید بری همین."

Kpop OneShot BoyxBoyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora