Chapter 16

298 48 13
                                    

-تو نمیفهمی؟من نمیخوام بمیری
هری در حالیکه اشکای روی صورتشو پاک میکرد ضد عفونی کننده رو روی زخم های پشتش ریخت

-اه..
زین ناله اشو سریعا خفه کرد تا هری اونو نشنوه

-شنیدم
هری با بغض گفت:حرومزاده این درد داره نه؟
حتی قبل ازینکه بتونه جمله اشو کامل کنه بغضش برای هزارمین بار تو یه ساعت اخیر شکست

زخمای بزرگ و کبودیهای نگران کننده تمام بدن پسر زیتونی رو پوشونده بودن

از رد کمربند تاملینسن گرفته تا رد کتکهایی که لگری دستورشو به افرادش داده بود

ولی هنوز شکنجه ی زین تموم نشده بود

اون دو روز از مواد محروم شد و با ضعفی که خونریزی شدید براش بوجود آورده بود مطمئنا زنده نمیموند و هری نمیدونست وقتی درد اعتیاد زین شروع بشه باید باهاش چیکار کنه

زین با درد نشست و دستشو کنار صورت هری گذاشت و اشکشو با شستش گرفت

-گریه نکن...

-تو میمیری زین این میکشتت
هری با وحشت داد زد

-گریه نکن...
اش که اش و سریع پاک کرد چون اون باید قوی باشه بخاطر هری هم شده باید قوی باشه
پیشونیشو به پیشونی هری چسبوند:گریه نکن

-نجاتم نده...
هری با صدای خفه ای ملتمسانه خس خس کرد:دیگه نجاتم نده...خواهش میکنم دیگه نجاتم نده...

زین اونو از خودش جدا کرد:نه هری..

-بس کن نمیخوام نجاتم بدی منم یه فاحشم یه فاحش مثل بقیه دست از نجات دادنم بردار

-نه... نه...تو پاکی.. تو...

-بس کن... من..یه...

اما حرفش با بوسه ی زین نصفه موند

بوسه ای که اشک شورش کرده بود و درد تلخ
هری مینالید و می خواست ازش جداشه و زین که طوری اونو گرفته بود انگار که اگه ولش کنه میمیره

##$$%%$$##

ساعت 1:46بود وقتی زین بیدار شد
باورش نمی شد روی کاناپه خوابش برده و به در نگاه کرد

برای چی اصلا دارم به در نگاه میکنم؟
اینو از خودش پرسید و جواب تصویری از یه دختر سبزه بود که به ذهنش اومد

نه
اون پشت در نیست
هیچ آدم عاقلی سر زندگیش ریسک نمیکنه
بیرون الآن بحدی سرده که اگه هنوزم پشت در باشه یعنی یخ زده

با اینکه میدونست اگه درو باز کنه کسی رو پیدا نمیکنه باز بسمت در رفت و درو باز کرد
و با دیدن بدن کهلانی که با باز شدن در از لای چارچوب به داخل افتاد سرجاش خشکش زد

خم شد و نبضشو از روی پوست گردنش چک کرد
نبضش ضعیف بود ولی هنوز میزد
دستشو زیر زانوها و کمرش انداخت و بلندش کرد و بردتش و روی کاناپه گذاشتتش

بسمت حموم رفت و آب گرم رو باز کرد تا وان پر آب شه و برگشت و سریع لباساشو از تنش درآورد و بدن یخ زده اشو تو وان آب گرم گذاشت

مثل اینکه آب گرم کمی تاثیر داشت و کهلانی چشماشو با بیحالی باز کرد

-نمیر...هنوز وقتش نشده که برای من بمیری
زین اینو گفت و اون که نمیفهمید منظور زین چیه با گیجی دوباره بیهوش شد

-مطمئن میشم این وفاداری به هدر نره
دستشو تو دستش گرفت

-میشه اذیتش نکنی؟
زین با شنیدن صدا سرشو بالا آورد و یه بچه ی معتاد رو دید
خودش

-چرا؟

-اون مثل منه...

-تو ضعیف بودی و حقت بود بمیری

-اون که ضعیف نیست حقشه که بمیره؟

دوباره به چهره ی دختر سبزه رو نگاه کرد:مرگ حق همه اس

و وقتی سرشو بلند کرد پسرک دیگه اونجا نبود فقط کهلانی بود که شروع به هذیون گفتن کرده بود

LuvWarWhere stories live. Discover now