زین از بالکنی که روزی روش برهنه تو بغل لویی بیدار شد به اطراف نگاه کرد
یکی از چیزهایی که لویی تاملینسن برای اون و هری به ارث گذاشته بود
ارثیه ای که بوی خون میداد و مال اون و هری بود درحالیکه میتونست برای فردی کوچولو باشه
فردی پسر لویی تاملینسن که انگار دقیقا خود اون بود چشمهای آبیش لبخند و شیطنتش
فسقلی ای که لویی لذت پدرش بودنو با هری و زین تقسیم کرده بودو هری مصرانه میخواست اون زودتر از بقیه بهش بگه بابا و اونو تو تخت پیش زین میاورد تا باهم بخوابن
بچه ایکه...
حتی نتونست به افکارش بیشتر از این اجازه ی مرور خاطراتشو بده
دستهاش روی نرده ها مشت شد و پلکهاشو بهم فشار دادولی صداهای تو سرش متوقف نمیشدن
صدای فریاد لویی گریه ها و زجه های هری درد زخمهایی که هرگز بسته نمیشدن
صدای جیغ بچگونه ی فردی...صدای گلوله گلوله گلوله....
کف سیاهچال هایی که اشک و عرق و خون هاشون داستانهای زیادی برای گفتن دارن
و اون تصادف لعنتی...
صدای زنگ گوشیش رشته ی افکارشو پاره کرد
-بله؟
جواب گوشیشو بدون اینکه ببینه کیه داد-منم کساندرا....گفته بودی میخوای ببینیم
-اره...
-کجا باید بیام؟
-بگو کجایی میام دنبالت
@#$#@-میدونی منو آوردی تو یه محله ی خراب تو یه ساختمون داغون دارم کم کم به سناریوهای ناجوری فکر میکنم
کساندرا با خنده گفتزین چیزی نگفت و از پله ها بالا رفت و قفل در رو باز کرد
و وارد همون اتاق آشنا شدهمون اتاق که جای خواب دونفر و یه دستگاه پخش و تلویزیون توش بود
کساندرا به محض ورود حس میکرد نمیتونه نفس بکشه
و نفسهاش عمیق و صدادار شدن-اینجارو یادت میاد نه؟
کساندرا دستشو روی سینه اش گذاشت و سرفه کرد
-رو یکی از اون بالشت ها جای سر توئه
زین گفت و به ملافه ها نگاه کرد:خون من و تو سابقا به کف اینجا رنگ میدادکساندرا روی زانوهاش افتاد و درحالیکه حس میکرد دیدش داره تارتر و تارتر میشه تو جیبش دنبال اسپری آسمش گشت
زین خم شد و اسپری آسم رو ازش گرفت و روی لبهاش گذاشت
-بهتره امروز نمیری چون قراره تمام گذشته رو بیاد بیاری...همه اشو
نیشخندی زد و اضافه کرد:..هری!-----------------
گفتم دکتر نمیخوام
کهلانی غرید و سرشو زیر پتو قایم کرد-حرف نزن
دستشو زیر زانوها و کمرش انداخت و بلندش کرد-بذارم زمین...
مشت بیجونشو بهش زد:تو چرا حرف تو گوشت نمیره؟بذار برمنیثن بی توجه به غرغرهاش تو بیحالی اونو برد و سوار ماشین کرد و کمربندشو براش بست
@#$%$#@-....هری!
زین اسم واقعی کساندرا رو به زبون آورد-چ..چی؟
کساندرا که بخاطر استفاده از اسپری حالش بهتر شده بود با صدای خس خس مانندی پرسید-میخوای گذشته اتو بیاد بیاری؟
-نه...
اشک تو چشمای کساندرا جمع شد :مجبورم نکن...-چقدرشو یادت میاد که انقدر میترسی ؟
زین پرسید-تو ...تو همه ی کابوسای لعنتی از وقتی دیدمت هستی...
-کابوس
-تو... قبلا بهم...
حرفشو نصفه گذاشت و سعی کرد نفس بکشه-چی زین پرسید ولی قبل از اینکه کساندرا بتونه چیزی در جواب بگه گوشی زین زنگ خورد
-چیه ؟...چی ؟
زین یهو عصبی شد و روی پاهاش ایستاد و به کساندرا پشت کرد :منظورت چیه که اونا رفتن ؟
چند قدم اونور تر رفت و برگشت :ردیابی اشون کنین هرجایی که هستن پیداشون کنین و برشون گردونینگوشی رو قطع کرد و کنار کساندرا زانو زد
-بهم نزدیک نشو... تو... بهم... تجاوز کردی...
صورت زین سخت شد و هیچی نگفت
-تو باعث شدی هیچی یادم نیاد اره ؟
زین جوابی نداد-حرف بزن لعنتی
-برگرد خونه ات
اینو گفت و اونو تنها گذاشت و از ساختمون زد بیرون
YOU ARE READING
LuvWar
Fanfictionاونا یادشون نمیومد که من کیم و هویتم براشون فقط درد بود پس گذاشتم تو فراموشی بمونن و خودم... سرم به انتقام گرمه