Chapter 1

536 81 27
                                    


نمیشه ازش خوشم بیاد. اصلاً راه نداره من ازش خوشم بیاد. اوه، کی رو دارم مسخره میکنم. خیلی وقت پیش عاشقش شدم، ولی همچنان همین طوریم‌. ساده، خسته‌کننده، و دوست داشته نشده. خب ممکنه اون کاملاً درست نباشه، ولی این‌طور به نظر میاد.

تنها فردی که بهم توجه نشون میده اندیه و اون گوشت و خون خودمه! بدی جریان توی اینه که...

من عاشقشم !!!!

الان دو ساله که من این عشقو براش دارم و همه‌اش تقصیر خودشه. اگه بدون تیشرت همه‌جا راه نمیرفت من معمولی بودم. اصلاً این روزا کی معمولیه؟ قلب من برای برادرم میزنه، باهاش کنار بیاین.

گمونم به جای چرت و پرت گفتن باید درباره‌ی خودم بهتون بگم. اسم من کمرونه. ۱۶ سالمه، سال سومی دبیرستان، و توی بوستون، ماساچوست با برادر بزرگترم زندگی میکنم.

روزای من یا دور اندی و دوستاش میگذره و یا دور بهترین دوستم اشلی. البته بیشتر اوقات با اندیم. اون و البته حرم هرزه‌هاش. پسر احمق. من معمولاً ازش دور میمونم وقتی با هرزه‌هاشه‌. تنها وقتی که میتونم کنارش بودن رو تحمل کنم یا وقتیه که فقط خودمون دوتاییم، یا دوستاش هستن.

زمان حال

در حالیکه پشت میز آشپزخونه نشستم، سعی میکنم روی تکالیفم تمرکز کنم. معمولاً تا الان تموم کرده بودم؛ ولی اندی داره کار رو برام سخت میکنه‌. فکر میکنه لازمه بدون بلوز توی آشپزخونه قدم بزنه.

" تو اصلاً هیچوقت کامل لباس میپوشی؟"

" آره. وقتی مدرسه‌ام" اندی میگه و من فقط چشمامو میچرخونم. هرزه-پسر لعنتی. داشتن یه برادر که زیاد با بقیه میخوابه خیلی در نظر من چیز خوبی نیست. البته برادر اندی بودن بعضی وقتا به درد میخوره‌‌‌. اون برای مدرسه‌مون فوتبال بازی میکنه و توی یه گروه ساز میزنه بنابرین من میتونم به تموم پارتی‌های بعدش و دورهمی ها برم.

وقتی به زمان حال برمیگردم، میبینم اندی کنار پنجره‌ی آشپزخونه ایستاده و یه نگاه متفکرانه روی صورتشه. کنارش میرم و میگم،

" تو چت شده؟"

" هیچی. فقط به مامان و بابا فک میکنم"

" اوه"

مامان ما سال پیش از سرطان ریه مرد، و پدرمون، خب، اون هیچوقت باهاش کنار نیومد. روزها پشت سرهم، بیشتر و بیشتر الکل میخورد و خیلی زود شروع کرد به سیگار کشیدن و زدن ما. من و اندی نمیتونستیم یه روز بدون یه جوری کتک خوردن سر کنیم. البته همیشه به نظر میومد من بدتر از اندی کتک میخورم‌، شاید چون من کوچکتر و ضعیفترم.

ما یه روز راحت نداشتیم تا اینکه یه روز اندی بالاخره دهن باز کرد و باهاش روبرو شد. بعد مدت کوتاهی، وسایلمونو جمع کردیم و یه آپارتمان تو شهر اجاره کردیم. این مال دو ماه پیش بود‌.

حالا زندگی خیلی بیشتر از قبل آرامش و صلح داره. خوبه که بتونی خونه بیای و درباره‌ی این نگران نباشی که قراره به خاطر دلیلی کتک بخوری یا نه. فقط من و اندی، همونطور که باید باشه و از این به بعد هست.

احساس میکنم یه اخم روی صورتم میاد وقتی بهش خیره میشم. اون خیلی به ندرت اجازه میده احساساتش نمایان بشن بنابرین این چیز نسبتاً جدیدیه. اندی دوست داره احساساتش رو جمع کنه و به هیچ بنی‌بشری نگه چه حسی داره.

" اشکالی نداره اندی‌. میدونی، مشکلی نداره درباره‌ش ناراحت باشی" اون سرشو تکون میده و میاد سمت جایی که من ایستادم؛ و بغلم میکنه. احساس میکنم ضربان قلبم سریعتر میشه و نفسهام نامنظم میشه. من محکمتر میگیرمش و بهش دلداری میدم‌. بهش نیاز داره.

" مرسی کَم. متاسفم. میدونی فقط دوست ندارم ناراحت باشم. الان همه‌چی خیلی فرق داره و فقط هضمش سخته" سرمو تکون میدم، کاملاً میفهمم. تعداد شب‌هایی که توی تخت درحالیکه ناراحتم دراز میکشم از حد شمردن گذشته‌.

" عذرخواهی نکن. تو همیشه کنار من هستی و حالا نوبت منه که کنار تو باشم" من یکم ازش عقب میکشم و بهش لبخند میزنم‌. اون نیششو باز میکنه و سرشو تکون میده، دوباره محکم منو تو بغلش میکشه. به خاطر اینه که گاهی اوقات پنهان کردن احساساتم خیلی برام سخته. اون خیلی شیرین و بامحبته و کنار اومدن با اینکه اون منو فقط به چشم برادرش میبینه و هیچوقت به عنوان چیز بیشتری نمیبینتم خیلی آسون نیست.
گمونم فعلاً هرچی که میتونم گیر بیارم رو قبول میکنم.

vote for next chapter guyz!
Yamna🏳️‍🌈

A Little Bit Of Incest [BoyxBoy] (Persian Translation)Where stories live. Discover now