Chapter 3

312 53 19
                                    


" آه، صبح بخیر دنیا!" وقتی بیدار میشم با صدای بلند میگم و دستامو اطرافم میندازم تا کش بیام‌. دستم به یه چیز سفت میخوره و نفسم بند میاد. شاید اون کار درستی نبود.

" آییی. واقعاً کم؟"

صدای اندی رو میشنوم و یه نفس بریده‌ی دیگه ازم بیرون میاد.

" تو چرا تو تخت منی؟!"

" خودت چی فک میکنی؟"

عالیه. از وقتی از اون خونه دراومدیم، اندی یه مشکل داره. اون نصف شبا بیدار میشه و جیغ میزنه. خاطرات دردناک دنبالش میکنن و تنها راهی که میتونه آروم بگیره اینه که کسی کنارش باشه.

" ببخشید اندی"

" اشکال نداره. بعد یه حموم آروم شدم"

" ولی مثل اینکه شب اصلاً نخوابیدی"

قشنگ زیر چشماش از کمخوابی گودی‌های آبی و سیاه هست. بیچاره اندی. اون زیادی سختی تحمل کرده. فقط کاش میتونستم یه جوری کمک کنم.

" من خوبم"

" نه نیستی آقا!" من با صدای سخت گیرانه میگم و به شکمش سیخونک میزنم.

اون دست منو تو مال خودش میگیره و چشمامون برای یه لحظه تو هم قفل میشه. هرقدر دستش بیشتر رو مال منه، همون قدر بیشتر هیجان زده میشم.

" هرچی تو بگی. دارم میرم حموم"

اون بلند میشه و عقب خم میشه تا کش بیاد. میتونم وقتی این کار رو میکنه تنگ شدن ماهیچه‌هاش رو ببینم. و این فقط هیجان‌زدگیمو بدتر میکنه. اندی هم فقط با باکسر توی تنش میخوابه، بنابرین شانس میارم وقتی توی تختم میخوابه. واسه بدنش میشه جون داد؛ خیلی لایق آب دهن ریختنه.

صدای آب رو میشنوم و دستامو پشت سرم میذارم و روی بالشام میوفتم. میتونم فقط تصور کنم دیشب خواب چی دیده. خواب ها همیشه خیلی دور از خوب هستن، و از چیزی که اون بهم گفته، خیلی گرافیکی هستن‌. پدرمون همیشه ما رو مجازات میکرد تا جایی که بعضی وقتا نمیتونستیم راه بریم یا تکون بخوریم. هرچقدر بیشتر الکل میخورد، همونقدر کتک زدنها بدتر بود. یادم میاد یه بار انقدر بد کتک خوردم که روی تمام بدنم کبودی ها مشخص بودن.

اندی همیشه بعد اینکه این اتفاق میوفتاد با من توی آغوشش دراز میکشید. یادم میاد که اون تنها چیزی بود که آرومم میکرد. اون هم تقریباً همین‌طوریه‌. چیزی که ما مجبور شدیم پشت سر بذاریم تقریباً به اندازه‌ی قتل بد بود.

" خیله خب. میتونی حالا بری حموم"

من اون صدای فرشته‌ای رو میشنوم. سرمو سمت در برمیگردونم و اونجا اندی ایستاده که فقط یه حوله دور کمرشه. قطره‌های آب دارن از صورت و سینه‌اش پایین میان و اوه چقدر من آرزو میکنم من اون آب بودم.

" ب..باشه" من با لکنت میگم و " هیجانم" همین الان از پنجره پرید پایین. واو، باید سریع و قبل اینکه اندی متوجه بشه برم حموم.

د.ا.د اندی:

کی فکرشو میکرد یه خواب انقدر روی آدم تاثیر بذاره. من که اصلاً فکرشو نمیکردم. وقتی اولا شروع شدن اصلاً بهش فکر نمیکردم، ولی بعد بدتر شدن. کتک زدن ها توی مغزم تکرار میشد و وقتی در حال جیغ زدن بیدار میشدم، خیلی زود متوجه شدم که کمرون تنها چیزیه که آرومم میکنه.

لبخند با نمکش، چشمای آبی زیباش، و اون موها، وای خدا اون موها. برادر من بی‌نظیره، هیچ شکی در اون نیست. البته همیشه فکر میکردم که اون به روش خاص خودش بی‌نظیره. اون اصلاً شبیه بقیه آدما نیست. فکر تنها زندگی کردن با کمرون اول منو ترسونده بود. خیلی چیزا هستن که اون درباره‌ی من نمیدونه. هنوز یه جورایی میترسم، ولی خوبه کسی رو داشته باشم که واقعاً دوست داره با من باشه.

لباسامو که پوشیدم، راهمو میکشم سمت پایین راهرو و موهامو بهم میریزم. وقتی از جلوی دستشویی رد میشم، صدای خفه‌ی ناله از تو میشنوم و کنجکاویم گل میکنه. گوشمو میچسبونم به در، با دقت گوش میکنم و لبخند میزنم؛ اون اسم منو ناله میکنه. صبر کن! اون گی‌ه؟! یا خدای بزرگ. ولی، از طرف دیگه، چرا اسم منو ناله میکرد؟ باید الان بیش از حد قاطی کرده باشم، ولی به دلایلی دورترین چیز از قاطی کردنم.

بدون اینکه زیاد بهش فکر کنم، میرم توی آشپزخونه و یه کتری چای میزارم روی اجاق. من حتی قرار نیست بحثشو پیش بکشم و منظورم جریان حمومه. صبر میکنم تا خودش بهم بگه‌. منظورم اینه که، خودمم هنوز بهش نگفتم. لعنت. بیا دوباره هرچی از دهنم درمیاد رو میگم.

د.ا.د کمرون:

دوش با آب سرد واقعاً کمک میکنه. بزارین بهتون بگم، اون دوش بی‌نظیری بود. مدت زیادی بود که انقدر حس آسودگی نکرده بودم. شاید باید بیشتر از این دوشا بگیرم‌. اوه کی رو دارم مسخره میکنم؟ من تمام مدت از این دوشا میگیرم.

بعد اینکه در حموم رو پشت سرم میبندم، به اتاقم میرم و لباسامو میپوشم، گردنبندی که اندی بهم داده رو میندازم گردنم. یه شبدر چهار برگ از جنس طلا. یکم موهامو بهم میریزم، و بعد سمت آشپزخونه میرم. میتونم بوی عسل رو حس کنم و لبخند میزنم. اندی همیشه حس میکنه قبل مدرسه باید چایی بخوره بنابرین هرروز صبح بوی عسلی که توش میریزه رو حس میکنم و قطعاً بوی خوبی میده.

" حموم خوبی داشتی؟"

اندی یهویی میپرسه و چشمک میزنه و صورت من قرمز میشه. لعنت. اون صدامو شنیده. شاید باید یاد بگیرم ساکت تر باشم. ولی چرا بهم چشمک میزنه؟

" آه، آره، اتفاقاً آره همینطوره."

من جواب میدم و تصمیم میگیرم کلاً حرفش رو فراموش کنم. اون میدونه چیکار کردم، ولی به این معنی نیست که من باید بهش اعتراف کنم. من هیچوقت اونو بهش اعتراف نمیکنم.

اون چاییشو رو تموم میکنه و بدون حرف دیگه‌ای درمیریم بیرون. من نمیتونم با حقایق روبرو بشم و به خودم بقبولونم که اون الان واقعیت رو میدونه.



میدونم دیر شد ولی دیگه اینجوری نمیشه. لاقل قول میدم سعیمو بکنم چون این کتابو خیلی دوس دارم خودم.

ووت و کامنت و از این حرفا بذارین که قسمت بعدو بزاریم.

فدا
Yamna🏳️‍🌈

A Little Bit Of Incest [BoyxBoy] (Persian Translation)Where stories live. Discover now