بوم!عالی شد، یه چیز دیگه شکست. به نظر میاد وسایل همیشه یا اتفاقی میوفتن یا اتفاقی خورد میشن.
" این دفعه چی بود؟" من از اتاقم داد میزنم وقتی سرمو از لای در بیرون میارم.
" فقط یه بشقاب دیگه بود، حواسم پرت بود" اندی داد میزنه و یه خندهی کوچک از دهنم بیرون میاد.
به آشپزخونه میرم، میبینم روی چهار دست و پاشه و داره شیشه ها رو جمع میکنه. جلوش خم میشم و شروع میکنم به کمک کردن.
" لازم نیست کمک کنی. به هرحال تقصیر من بود "
" اشکالی نداره. اصلاً اذیت نمیشم" با یه لبخند میگم.
" مرسی. به هر حال باید برم سر کار پس یکم کمک خوبه" اون بهم لبخند میزنه و احساس میکنم قلبم به پرواز درمیاد. واو عجب آبکی شدم؛ ولی دست خودم نیست. لبخندش فقط تحت تاثیرم قرار میده.
آخرین تیکه ها رو تو سطل آشغال میندازم، بلند میشم و دستامو روی شلوارم میکشم. صدای آه اندی رو میشنوم و میدونم این دفعه مال چیه. اون تقریباً تا حد مرگ کار میکنه تا برای دوتامون پول دربیاره. اون اجازه نمیده من کار کنم بنابرین خودش دو تا کار داره.
" امشب تو سمز (Sam's) کار میکنی؟"
" آره و باید تقریباً یه ربع دیگه اونجا باشم"
سمز یه رستوران کوچک این اطرافه که ته جادهست. اون بهترین غذاهای دنیا رو داره. بستنیش هم در حد مرگ خوشمزهست. وقتی اولین بار از اون سمت شهر اومدیم اینجا سمز اولین جایی بود که رفتیم. معلوم شد رستوران کوچک اتفاقاً خیلی هم بین بچههای توی شهر محبوبیت داره. بنابرین من و اندی بلافاصله دوست پیدا کردیم. به نظر میومد همهمون بلافاصله با هم کنار اومدیم. میدونم همهی دوستام خیلی باحالن. مخصوصاً اشلی. اون جزو اولین کساییه که وقتی اومدیم اینجا من باهاش آشنا شدم و بلافاصله دوست شدیم. اون جزو تنها آدماییه که میدونه من گیام. حتی اندی نمیدونه، که نمیدونم چطور نمیدونه. منظورم اینه که من جلوهاش نمیدم، ولی همچین پنهانشم نمیکنم.
" طرفای ساعت ۹ برمیگردم پس خواهشاً توی این مدت خونه رو نابود نکن. " میشنوم اندی با خنده میگه و اون از فکر کردنم بیرون میارتم. من عادت دارم زیادی برم تو هپروت. زمان خیلی زیادی رو.
" ها ها. قبل اینکه دیرت شه برو"
" باشه، باشه دوست دارم"
" آره، منم دوست دارم داداش" من با یه خندهی ریز میگم و دستمو تکون میدم وقتی با عجله از در میره بیرون. من با تمام وجود دوستش دارم، ولی نه همونطوری که اون منو دوست داره. من همیشه فقط برادر کوچکترم. من حتی انقدرم ازش جوونتر نیستم. فقط تقریباً یه سال. اون تو دبیرستان سال آخریه درحالیکه من، همونطور که گفتم، سال سومم.
YOU ARE READING
A Little Bit Of Incest [BoyxBoy] (Persian Translation)
Romance[ON HOLD] کمرون همیشه بیشتر از چیزی که بتونین تصور کنین عاشق برادرش بوده، ولی نه مدل برادری. چیزی که اون نمیدونه، اینه که برادرش، اندی، هم همین حس رو داره. هردوتا پسر چیزای خیلی زیادی رو پشت سر گذاشتن، و قراره خیلی بیشتر پیش رو داشته باشن. اگه فقط ز...