2

2K 168 17
                                    

۲ هفته بعد...

"روز خوبی داشته باشی"

بابام گفت پیشونیم رو بوسید لبخند زد منم لبخند زدم به ساختمون مدرسه نگاه کردم آه کشیدم از ماشین پیاده شدم برای بابام دست تکون دادم پیش به سوی بدبختی! وارد ساختمون شدم واو چقدر اینجا بزرگه و چقدر شلوغ از کجا باید برم؟ به راه رفتن ادامه دادم همه دوروبر بردی که روش پر کاغذ بود جمع شده بودن خودم رو به زور رسوندم به بورد عالیه! اسم دانش آموزا، کلاس، طبقه، ساعت شروع دنبال اسمم تو لیست گشتم ربکا، ربکا آهان! ایناها کلاس A2 طبقه دوم ساعت شروع اولین کلاس ۸:۴۵ خوبه از اونجا اومدم بیرون سمت راه پله رفتم از پله ها بالا رفتم طبقه دوم کلاس A2 اینم از کلاسم داخل کلاس شدم کلی دختر و پسر تو کلاس بودن بی توجه بهشون رفتم سمت میز اول کنار یه دختر مو قرمز یه جای خالی بود نشستم کلاس بزرگیه و همینطور شلوغ

"دانش آموز جدید! من سارام و تو؟"

"ربکا"

"عالیه..تو مال اینجا نیستی چون تو تیره ای"

"آره ما تازه اومدیم اینجا"

من گفتم دختر خوبیه باباش از مامانش جدا شده اون با مامانش زندگی میکنه خونشون تو شهره دوتا خواهر بزرگتر از خودشم داره معلم اومد تو کلاس حرفم نصفه موند کلاس خیلی زود گذشت همش به معرفی گذشت و کارایی که میخواد تو طول سال بهمون یاد بده رو گفت

"ربکا شمارت رو بهم ندادی"

سارا گفت گوشیش رو داد به من شمارم رو وارد کردم یه دورم با گوشش به خودم زنگ زدم تا شمارش بیافته خیلی زود مدرسه تموم شد زنگ زدم به بابام گوشیش خاموش بود لعنتی به دوروبر نگاه کردم همه جا خلوت بود پیاده خیلی راهه یه تاکسی میخوام خدای من آدم از این بدبخت تر داریم آخه الان فقط بارونه؟! کتم رو تنم کردم کلاه کتم رو انداخت رو سرم باید پیاده برم باشه هدفونم رو از کیفم بیرون آوردم یه آهنگ پلی کردم شروع به راه رفتن کردم حداقل بارون به اون صورت شدید نیست صبح تو راه اصلا دقت نکرده بودم اینجا یه منطقه جنگلیه دوربر جاده پر درخت بود خونمون رو از دور دیدم واو چه خوب اومدم ! درختا از بالای خونه معلوم بود حتما باید برم این دروبر رو بگردم کلیدم رو درآوردم ماشین بابا جلو در نبود در رو باز کردم رفتم تو

"بابا من اومدم"

خب..هیچ جوابی نشنیدم دوش گرفتم لباسم رو عوض کردم موهام رو خشک کردم هنوز بابام نیومده بود تقریبا شب شده بود نشستم رو مبل گوشیم رو بستم یه پیام صوتی از طرف بابام بود بازش کردم

"ربکا عزیزم من شاید نتونم شب بیا همه چی تو یخچال هست اگه چیزی خواستی باهام تماس بگیر"

آه کشیدم خسته تر از اونیم که پاشم غذا درست کنم آباژور کنارم روشن کردم یه پتو بالش برا خودم آوردم ساعتم رو هم کوک کردم رو کاناپه دراز کشیدم چشمام رو بستم صدای شکستن شاخه و برگ های خشک میومد انگار که یکی داره دوربر خونه راه میر توجهی نکردم سعی کردم بخوابم ولی این صدا ایندفه احساس کردم تبدیل به پچ پچ شد لعنتی! نمیتونم بگم نمیترسم پاشدم پتو رو دور خودم پیچیدم محکم پتو رو چسبیدم چراغ های خونه رو روشن کردم چراغ قوه رو برداشتم در خونه رو باز کردم

"ک-کی اون..جاست؟"

صدام یکم لرزید یکم رفتم جلوتر در محکم بسته شد جیغ بلندی کشیدم دستم رو گذاشتم رو قلبم به دوروبر نگاه کردم نور ماشین رو تو جاده دیدم رفتم سمت جاده بابام خودشه خدا رو شکر ماشین رو پارک کرد اومد سمت من

"ربکا این بیرون چی کار میکنی؟"

"آممم..خب من صدای خش خش و پچ پچ شنیدم مشکوک شدم اومدم بیرون بعد در یهو بسته شد"

"من باید یه خونه تو مرکز شهر پیدا میکردم"

"نه نه بابا من واقعا اینجا رو دوست دارم"

لبخند زدم با بابام رفتیم سمت در بابام کلیداش رو درآورد گوشه در با صدای گوش خراشی باز شد در باز بود بابام کلیدش رو انداخت تو جیبش در باز بود ولی...من با گوش های خودم شنیدم که بسته شد رفتیم تو هردومون رفتیم تو اتاق خودمون رو تخت دراز کشیدم فکر کنم توهم زدم بیخیال! چیزی نگذشت که خوابم برد


MysteriousWhere stories live. Discover now