16

876 98 11
                                    

"مرسی"

به بابام گفتم از ماشین پیاده شدم رفتم سمت مدرسه ،کی این لعنتی تموم میشه؟
تو راه پله دنبال سارا میگشتم دختر مو قرمز رو از پشت دیدم رفتم پیشش دستم رو زدم به شونش برگشت بهم نگاه کرد

"امروز زودتر از همیشه اومدی"

اون گفت آره امروز زودتر از همیشه اومدم چون میخواستم حرفا ی دیروز هری رو بگم مطمئنم که میتونم سارا رو قانع کنم که هری لارا رو نکشته نمیدونم چرا برام مهمه ولی خب..یه جورایی سارا و هری باعث شدن من زنده بمونم تو راه رو های مدرسه دنبال موهای قرمز میگشتم اینها..

"ربکا؟ چه زود اومدی"

"آره..ما باید باهم حرف بزنیم"

جواب دادم دست سارا رو گرفتم از بین جمعیت بردمش پشت سالن ورزش به نظرم اونجا یه جورایی خلوته

"هی..هی چته؟؟"

"سارا دیروز هری رو دید.."

"ربکا اون بهت آسیب رسوند؟..چیزیت نشده؟ تو خوبی؟ لعنتی"

از این سوالای یهویی سارا خندم گرفت ولی نخندیدم چرا باید بهم بیخودی و بیجهت آسیب برسونه؟

"نه..اون کاملا عادی رفتار کرد"

"ربکا..تو نمیدونی چه کارایی میتونه از دستش بربیاد..اون قاتل لارا هست..اینو آویزه گوشت کن تو که نمیخوای قربانی بعدی باشی؟"

بدنم مور مور شد قربانی بعدی..
نه هری بهم آسیب نمیرسونه اون حتی بهم کمک کرد
اون به لارا هم آسیب نرسونده

"سارا بسه اینا همش چرنده تو نمیدونی..من از هری خواستم تا درباره لارا بهم بگه..فکر میکردم عصبانی میشه..یا همچین چیزی ولی جوابم رو داد لارا خودش رفته اونو هری نکشته هری بیگناهه"

"ربکا تو رو هم شست و شو مغزی داده؟ آره؟ اون یه عوضیه من اونو بیشتر از تو میشناسمش"

اون گفت ترجیح دادم سکوت کنم ولی یه چیزی اشتباهه..

"هری دوستش داشت..اون عاشقش بود"

با صدای بیشتر شبیه به زمزمه گفتم

"اون عاشق خونه..خون"

از جوابی که گرفتم باعث شد یکم برم عقب
خون..
سارا اومد پیشم بغلم کرد

"ظاهر آدما عوض میشه..ولی ذاتشون نه..."

سارا گفت شاید سارا راست میگه

*هری*

تو خیابونا با ماشین ول میگشتم فکر رفت پیش ربکا...
نمیدونم چی شد که باعث شد من درباره لارا بهش بگم معمولا هرکی از لارا ازم سوال میپرسید عصبانی میشدم ولی..
اون دختر واقعا مظلومه مثل یه بچه آهوی گم شده ساعت ۲ بعدازظهر راهم رو عوض کردم رفتم سمت مدرسه سارا.....

MysteriousOnde as histórias ganham vida. Descobre agora