78

529 54 37
                                    

دوباره از اون لیوان مشروب خورد دوباره و دوباره..

"ریچل وقتی فهمید من چه موجودی هستم ازم فراری نشد ازم دوری نکرد بجاش باهاش کنار اومد اون همه ی شرایط منو پذیرفت میدونست که با پای خودش داره میره سمت مرگ میترسید ولی بازم پیشم موند..تااینکه اونا ازم گرفتنش"

جمله ی آخر رو خیلی آروم گفت این دیگه چه معنی داره کیا مامان رو گرفتن کیا؟ تا خواستم حرف بزنم بابام شروع کرد

"ربکا..میدونی توام مثل ریچلی با اینکه هری یه خون خواره تو هنوز کنارشی با این تفاوت که تو مثل مادرت نمیترسی!"

از تعجب دهنم باز موند اون وای خدا! بابام از کجا میدونه نه..
غیر ممکنه هری بهش گفته باشه غیر ممکنه!
لبخند کجی زد

"بزار اینجوری شروع کنم داستان زندگیم رو مادرت یه زندگی عالی با پدر و مادرش داشت تا اینکه من وارد زندگیش میشم تا اینکه زندگیش متحول میشه وارد دنیایی میشه که توش روشنایی روز معنی نداره!"

انگار خاطرات داشت زخم های کهنه و قدیمی رو میسوزوندن..

"ریچل عاشق میشه ولی این عشق هیچ پایان خوشی نداره تا اینکه من تصمیم میگیرم با مادرت ازدواج کنم خانواده مادرت راضی نشدن ما باهم ازدواج کنیم پس منم دست مادرت رو گرفتم فرار کردیم! از اون محله از اون خونه و از اون شهر..میدونی بهش چی گفتم؟"

سرم رو به معنی نه تکون دادم خم شد دستاش رو گذاشت رو پاش

"بهش گفتم:
-دنیای کوچیک ما قراره بیرون از اینجا باشه..جایی که آبی دریا و آسمون بهم میرسه..از نو میسازیم! فقط من تو ! یه خانواده میشم فقط کافیه بهم اعتماد کنی!
ریچل بهم گفت
-بهم قول بده! قول بده که دستات هیچوقت از دستام جدا نشن بهم قول بده که روح و قلبت تنها متعلق به من باشه
-بهت قول میدم تا هرکجای دنیا هم بری من دنبالت میام "

اشکام رو پاک کردم خواستم دستای بابام رو بگیرم ولی دستاش رو عقب کشید

"یه  زندگی ساختیم تو یه کلیسای کوچیک ازدواج کردیم قسم خوردیم تا همیشه باهم باشیم تا اینکه تو بدنیا اومدی دخترک کوچولو هر روز بزرگتر میشد هرروز قویتر از دیروز دیگه نمیشد نیروش رو پنهون کرد تا اینکه رفتیم مرکز شهر "

چه نیرویی؟ اون دختر منم؟ یا یکی دیگه؟

"دخترک روز به روز بیشتر شبیه به باباش میشد کم کم عطشش برای خون بیشتر میشد اما پدرو مادرش هیچوقت هویت اونو فاش نکردن اونو تو جامعه انسان ها بزرگ کردن به مدرسه ی انسان ها فرستادن از غذاهای انسان ها تغذیش کردن "

عطش برای خون؟ این تنها یه معنی میده..امکان نداره! این داستان هیچ شباهتی به من نداره! شاید این دختر خواهر من بوده؟ شایدم خود من؟ نه .نهههه! من یه انسانم!
عطش برای خون؟

"مادرش اینو خواست مادرش نمیخواست دخترش با اون دنیایی که پدرش ازش به وجود اومده بود آشنا بشه ریچل همیشه میخواست دخترش یه زندگی عادی داشته باشه اون میخواست اون نیروی درونت رو خاموش کنه تا به خودت و دیگران صدمه نزنه..میشه گفت موفق هم شد!"

"وقتی اینو ریچل ازم خواست منم قبول کردم چون میدونستم نمیتونی برگردی به دنیایی خون آشام ها چون راه بازگشتی هم نبود! ربکا..دختر کوچولوی من داره بال و پر میگیره پس اینم باید بدونه"

"پدرت از دنیایی اومده که تو اون دنیا رو میشناسی دنیایی که توش هیچ انسانی نیست دنیایی که تاریکی در بر گرفتتش..ما یعنی تو..تو هم از اون دنیا اومدی.. تو هم یه خون آشامی..خون آشامی که خودش رو با انسان ها وقف داد تا خود واقعیش رو فراموش کنه ولی حالا باید اینو بدونی که یه خون آشامی.."

*****
برداشتتون چیه؟

MysteriousWhere stories live. Discover now