13

888 108 3
                                    


قرار شد که من شب پیش سارا بمونم  فردا صبح با سارا لیام و بعضی دیگه از گرگینه ها بریم جنگل تا تمام قبیله خون آشام ها منو بشناسن و بدونن که من همه چی رو میدونم سارا گفت اگه به کسی چیزی بگم اصلا آخرش خوب تموم نمیشه استرس دارم نه بخاطر اینکه این راز رو فهمیدم بخاطر اینکه با خون آشاما قراره آشنا بشم و همینطور اون چشم سبزه یا همون هری واقعا عجیبه
هری و لارا......
هری از خون اون دختر استفاده کرد و اون دختر....سارا گفت ما همه اینو میدونیم که هری یه خون آشام خطرناکه میگه که اون به عشقش رحم نکرد...
ولی هیچوقت اینجوری نمیشه مگه میشه که عاشق یه آدم باشی بعدش نابودش کنی؟

"ربکا پیاده شو..آروم باش ما بهت آسیب نمیزنیم فقط بهمون اعتماد کن..تو جنگل از منو لیام جدا نشو..باشه؟"

"باشه.."

پیاده شدیم سمت جنگل رفتیم دست سارا رو گرفتم فکر میکنم بتونم بهش اعتماد کنم
وسط جنگل بودیم لیام رو دیدم درسته فقط یه بار دیدمش ولی احساس میکنم اون آدم خوبیه البته
گرگینه ی خوب....
یه سری دیگه پیش لیام وایستاده بودن همه اومدن سمت ما کنار هم وایستادیم همه به روبه رو خیره شده بودن احساس کردم یه سری دارن به سمت ما میان هنوزم باورم نمیشه این دنیای واقعیه منه
میترسم...
چی میخواد بشه؟
حدودا ۲۰ نفر بودن یا بیشتر چیزی که عجیبه اینکه اونا لباس عجیبی ندارم مثل آدمای معمولین به چهره های همشون نگاه کردم احساس کردم بعضی از قیافه ها رو تو شهر دیدم یا شایدم نه...
چشمم به اون پسر چشم سبز افتاد به من نگاه میکرد میشه گفت همه ی خون آشام ها داشتن به من نگاه میکردم مثل یه بره ای شده بودم که کلی گرگ دورش رو گرفتن
همه حواسم رو هری بود
هیچی از حرف هایی که دوتا بزرگ قبیله درباره من میزدن نفهمیدم تا اینکه سارا با دست به پهلوم زد یکم پریدم گوشم رو دادم به اون دو نفر که داشتن درباره من حرف میزدن
فکر میکردم اون دو نفر قطعا پیرن ولی میشه گفت از من جوون ترن!

"اون یه انسانه..میفهمی؟ یعنی یه خطر بزرگ واسه دوتا قبیله...اون باید کشته بشه"

"ما این کار رو نمیکنم مطمئنم میتونیم بهش اعتماد کنیم"

"نه..من بازم رو حرفم میمونم چه دلیلی داری که میگی میتونیم بهش اعتماد کنیم؟؟"

"من این...."

"همش تقصیر شما دوتاست...سارا،هری"

"تقصیر اونا نیست ما نمیخواستیم ربکا
عاقبتش مثل لارا بشه"

"بس کنید قرار نبود حرفی از لارا تو اینجا زده بشه"

با گفتن این جمله هری همه سکوت کردن لحنش انقدر محکم بود که کسی جرات حرف زدن به خودش رو نمیداد احساس کردم باید یه حرکتی بزنم

"من...قو-ل م-میدم...هیچی...به کسی نگگم"

صدام به شکل مزخرفی بود واقعا مزخرف بود نتونستم لرزش تو صدام رو پنهون کنم

"میدونی...تو یه انسان بی ارزشی که تنها چیزی که تو داری اینه..و با نداشتن اون یه انسان بی ارزشی"

اون گفت اومد نزدیکتر دستش رو کشید رو گردنم نلرزیدم رنگ چشمای آبیش تیره شد ترسیدم اشکام بی اراده میریختن پاهام بی اراده شده بودن نمیتونستم حرکت کنم

"بس کن..ازش دور شو"

سارا گفت اومد بین منو اون چشم آبی وایستاد تو دلم لبخند زدم از سارا تشکر کردم

"با کوچکترین حرکت به مرگ نزدیکتر میشی...این راز تو همین جنگل میمونه ربکا"

اون چشم آبی گفت سارا برگشت محکم بغلم کرد یه شانس دوباره واسه زندگی کردن اشکام رو پاک کردم یه شانس دوباره...

*******

MysteriousWhere stories live. Discover now