What about us?

1.1K 65 9
                                    


Listen to
P!nk - what about us
------

بعد جنگ های روزانه مغز و قلبش بالاخره برنده معلوم شده بود. اون هیچوقت از انتخاباش پشیمون نبود. البته انتخابایی که مربوط به قلبش میشد.
اون حتی پشیمون نبود که توی این روز جلوی در این خونه وایستاده بود. میدونست که کار درستیه. چون قلبش تصمیم گرفته بود. حاضر بود بمیره ولی پیشبینی افکارش درست در بیاد. میگن که ادم کم زندگی کنه ولی جوری که دوست داره زندگی کنه نه؟
وقتی صدای در با صدای بارون یکی شد زین خودشو عقب کشید تا چشماش خیس شن. اون چشمای زینو اینجوری دوست داشت. وقتی مژه های بلندش به طرز خواستنی به هم میچسبیدن و چشمای طلاییش بیشتر از همیشه میدرخشیدن.
همیشه بعد یه پرواز طولانی برمیگردن خونه نه؟ خب زین الان خونه بود. جایی که ذره ذره وجودش به اونجا تعلق داشت.
-هی
"هی" تنها کلمه ای بود که توی ذهن زین میچرخید قبل از اینکه توی قهوه تلخ روبروش حل شه. همه ما توی بعضی شرایط زندگیمون خواستیم زمان متوقف شه و زین، اون نمیخواست دست خالی برگرده. اون به چوب جادویی هری پاتر یا حداقل یکی از ارزوهای غول چراغ جادو نیاز داشت. حیف که هیچکدوم اینا وجود خارجی نداشت.
زین دستشو روی بدنه چوبی گذاشت تا مانع از بستنش بشه. البته که زورش به مرد روبروش نمیرسید. چه خوب که نمیرسید. اصلا همین که حریفش نمیشد دلش بیشتر میخواست داشته باشدش. اصلا این اولین چیزی بود که هرکسی میدیدتش جذبش میشد. حیف که همه اینا یه صاحب داشت. خودش!
-چی میخوای؟
اون فکر میکرد اخم پرستیدنی روی صورتش قراره جو رو سنگین کنه. اما نمیدونست که جزوی از زین به گره بین ابروهاش بسته شده.
-دلم برات تنگ شده بود
شما حتی اگر سنگ هم باشید نمیتونید جلوی زینی که با اون لبخند شیرینش و لهجه خاص خودش بهتون میگه که "دلش براتون تنگ شده" دووم بیارید چه برسه به اینکه لیام پین باشید!
با صدایی که از داخل خونه اومد، زین سرش رو چرخوند و داخل خونه رو نگاه کرد. قلبش مچاله شد اما حس بدی هم نداشت. اون صدا رو دوست داشت. نصف زندگیش به این موقعیت فکر میکرد. خود و مرد زندگیش؛ و این صدا که هر روز توی خونه میپیچید و اونارو بیشتر به هم پیوند میزد.
-من میتونم کمکت کنم
هر چقدر که بیشتر میگذشت، زین برای گفتن کلمات شجاع تر میشد.
-خودم از پسش برمیام حالا برو
در با شدت بسته شد. زین خندید. انگار که یکی از خنده دارترین جوک های زندگیش رو شنیده بود. شبیه یکی از جکای بیمزه ناک ناک هری. انگار که چیز دیگه ای برای از دست دادن داشت. اون سه سال صبر کرده بود. چند دقیقه هم روش.
وقتی ادم به خونه برمیگرده، حتی اگر هم با اعضاش دعوا کرده باشه، هرچقدر هم که ارش دور بوده باشه، بالاخره برمیگرده. اونو دوباره قبول میکنن. اگر هم شانس بیارین شاید یه نفر دلش براتون تنگ شده باشه.
در باز شد. اما کسی تو چارچوب منتظرش نبود. خب میشد اسم اینو پیشرفت گذاشت. وقتی داخل خونه شد اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد، تابلو بزرگ زرد و قرمزی که نصف دیوار روبروش رو پوشونده بود. لبخند روی صورتش حتی به درونش هم نفوذ کرده بود. دکوراسیون اون خونه هنوزم مثل آخرین باری که ترکش کرده بود، بود. مگه مامانا بدون اجازه بچه هاشون به چیزی دست میزنن؟ مطمئن باشید کسی حوصله جر و بحث های بعدش رو نداره.
با هر قدمی که برمیداشت، زندگی قبلیش مثل فیلم های قدیمی با جذابیت خاص خودش جلوی چشماش رژه میرفت. البته که اونا خیلی دور نبودن. تازه، معلومه که اونا ادامه داشتن. زین از فیلمایی که پایان غمگین داشتن متنفر بود. یا باید میمردن با به هم میرسیدن! این قانون نانوشته زین باعث شده بود که اون الان اینجا باشه.
به چارچوب اتاقی که‌دنبالش بود رسید. بهش تکیه داد؛ و از ته دلش از منظره روبروش لذت برد. اون لحظه حتی از تموم فیلم های نولان، سکانس های تموم فیلم های عاشقانه و هر لحظه فشن شو های مختلف قشنگ تر بود. به عقیده زین حتی باید از این صحنه به عنوان بهترین عکس دهه اخیر یاد کرد. اوه عکس! البته که زین این لحظه رو برای خودش ثبت کرد و صد البته که صدای فلش گوشی از اعضای حاضر تو اون اتاق دور نموند. یکیشون اونقدر کوچیک بود که تشخیص نده ولی اون یکی این صدا رو حفظ بود. بهترین سال های دهنش با صدای چلیک چلیک دوربین های مختلف گذشته بود و با صدای چیک چیک اشک تموم شده بود.
شما هرچقدرم که مغرور باشید، هرچقدرم  که بخواید جلوی خودتون رو بگیرید، مخزن ظرفیتتون پر میشه و امان از روزی که منفجر بشه.
-باید جاشو عوض کنی
زین قبول داشت که بدجنس شده بود. هیچکس بهتر از اون‌نمیدونست که پدر نمونه چقدر از این کار بدش میومد.
-یا میتونی بدی من انجامش بدم.
دسته بازی کاملا دست زین بود و اون با لذت همه چیزو به سمتی که دوست داشت حرکت میداد. اون با زندگی شرط بسته بود نباید شل میگرفت.
لیام موجود کوچولو تو بغلش که بین بازوهاش بزرگش گم شده بود رو روی تخت خوابوند و به سمت در حرکت کرد. منتظر زین موند تا کارشو انجام بده. وقتی زین به بچه نزدیک شد. صدای گریه قطع شد و لیام در کمال ناباوری به دیوار تکیه داد. دوست داشت بدونه امشب به چی ختم میشه. منحرف نباشید. لیام مسخ فمیلی مومنتای روبروش نشده. اینو با خودتون تکرار کنید.
زین بچه رو خوابوند و با لبخند به لپای آویزون و مژه های بلندش زل زد. لبخندش محو شد. اون هیچ نسبتی با اون بچه نداشت. حتی با مرد پشت سرش. هیچکس یه ترد شده رو نمیخواد. مخصوصا وقتی که خودت دلیل ترد شدنت باشی.
-ممنون
صدایی که اتاق پیچید رشته افکارش رو پاره کرد و باعث شد به پشت برگرده.
-کاری نکردم
حتی لیام هم متوجه  لبخند از بین رفته زین شد. انگار روی دسته زین اب ریخته بودن و اون سوخته بود.
-چیکارم داشتی؟
زین دنبال کلمه میگشت. حتی حروف ها هم گم شده بودن. دهنش قفل شده بود. اون نمیتونست از یه بچه که حتی یک سالش هم نشده متنفر باشه. چشمش به قاب عکسی که بیرون اتا روی میز کوچیکی بود، افتاد. نفس هاش به شمارش افتاده بودن. اما خودش رو نباخت. با کوچیکترین ضعفی که از خودش نشون میداد همه چیز بدتر میشد.
-میخواستم ببینمت
ابروهای لیام بالا پرید. این حرف براش دور از انتظار نبود ولی خب شنیدنش براش تعجب اور بود.
-خب؟
زین فاصله ای با گریه کردن نداشت. باورش‌نمیشد مردی که روبروش وایستاده، همونیه که با دیدن یه کارتون بچگانه جوری گریه میکرد که اروم کردنش یک هفته طول کشید.
-حالا که دیدی
-لیام..
-هوم؟
زین دستاش رو کنار پاش مشت کرد. نه  الان نباید خودش رو میباخت. باید توی ته مونده وجودش دنبال زین ۴ سال پیش میگشت
-تو دوسش داری ؟
-کیو؟
-شریل
زین گوشه لبشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت. حتی با به زبون اوردن اسمش نفرت تموم وجودش رو میگرفت.
-تو خودت چی فکر میکنی؟
زین جواب رو میدونست. فقط منتظر تاییدیه لیام بود
-تو هنوز منو دو داری لی
لیام خنده عصبی کرد و دست به سینه وایستاد. اخم غلیظی که رو پیشونیش نقش بسته بود زین رو بیشار از هر موقع دیگه ای میترسوند.
-و دقیقا چی باعث شد این فکرو بکنی مالیک؟
-لیام مهربون من کجا رفته؟
بغض باعث شد تا زین اخر جملش رو با پایین ترین ولوم ممکن بگه. لیام جلو اومد. این اولین باری بود که بعد این همه سال با این فاصله از هم وایستاده بودن. که زینو تا مرز جنون میبرد.
لیام دستش رو بالا اورد و انگشتاش رو روی گونه زین کشید. زین چشاش رو بست و اجازه داد قطره اشک لجوجی که گوشه چشمش بود پایین بریزه. لیام با سرانگشتش اون رو پاک کرد و دستش رو پایین اورد.
-متاسفم ولی لیام قبلی مرده
-لیام تو دوسش داری؟
-خودت چی فکر میکنی؟
-نه
-ولی من دوسش دارم
زین پلک زد. سعی کرد جمله چهارکلمه ای لیام رو برای خودش هضم کنه. این دروغ بود. این نمیتونست واقعی باشه
-داری دروغ میگی لیام
-من کی دروغ گفتم زی؟
زین لبخند زد. اون عاشق وقتایی بود که لیام اون رو "زی" خطاب میکرد.
-تو همین الان بزرگترین دروغ دنیا رو گفتی
-اون روزی که تو رفتی همه چیزو با خودت بردی زین. تو به تموم خاطراتمون پشت پا زدی و الان بعد این همه سال برای چی اومدی ؟
-لیام خواهش میکنم
-مظلوم نمایی نکن. میدونی که به هیچ جایی نمیرسه. سعی کن همه چیو فراموش کنی مثل من
-تو فراموش نکردی لیام. تو قول داده بودی
-این تو بودی که رفتی. و لطفا نمیخوام البوم جدیدتم راجب من باشه. من حوصله درامای فاکی رو ندارم
-پس گوشش کردی
-چطور چیزی که کلمه به کلمش راجب منه رو گوش نکنم زی هوم؟
لیام خم شد و صورتش رو توی گردن زین برد. وقتی نفسای داغش به زین برخورد میکرد زین ارزو کرد که بتونه تو اون پوزیشن برای کل عمرش باقی بمونه.
-تو هنوزم نمیتونی دربرابر من مقاومت کنی بیبی بوی
حرف های لیام بیشتر ازار دهنده بود تا ابراز محبت. درواقع هدف لیام هم همین بود
-تو دوست داری وقتی تورو به دیوار میچسبونم و بلندت میکنم و ازم میخوای اسون نگیرم چون توهم سخت دوسش داری درست جوری که من میخوام هوم؟
-لی..
-چی شده زینی؟ این تورو یاد چیزی میندازه؟
-پس ما چی میشیم؟
-اشتباه نکن زینی بوی. دیگه مایی وجود نداره
و لام خبر نداشت با القابی که به زین یادآوری میکرد آتیش درونش شعله ور تر میشد
با صدای چرخیدن کلید تو قفل در لیام سرش رو بلند کرد و به دوست دختر بی نقصش که هیکل خوشگلش توی اون پیراهن ابی بهتر از همیشه خودنمایی میکرد لبخند بزرگی زد.
به سمتش رفت و لباش رو لباش چسبوند.
-چطوری لاو؟
-عالی...واو سلام زین چه عجب از این ورا خیلی وقته ندیدمت
زین لبخند مصنوعی زد و سرش رو اروم تکون داد. وقتی به لیام نگاه کرد تنها چیزی که میدید زهری بود که از چشماش میرخت. و برای بار هزارم زین باخته بود.
-زین داشت میرفت درواقع
لیام درحالیکه کت شریل رو از تنش در میاورد گفت و به سمت اتاق رفت.
-حالا بمون یه چایی بخور
-نه ممنون خانم کول من باید برم جی خونه تنهاست
زین دنبال تیر خلاص بود و چی بهتر از این؟ هرچند تنها عکس العملی که از لیام دریافت کرد پوزخند رو لباش بود. همون لبایی که زین هنوزم با تموم وجودش میپرسته
-اوه زین شریل صدام کن. خوشحال میشم بازم ببینمت
زین به سرعت به سمت در رف. وقتی از پله ها پایین میرفت صدای لیام باعث شد سر جاش وایسته
-به جی سلام برسون
مگه یه شب چقدر پتانسیل بد بودن داشت؟
-حتما
زین با لبخندی که از خودش سراع نداشت به لیام نگاه کرد. اون اهمیت نمیداد که  لیام هیچوقت مال اون نمیشه. و این دفعه لویی نیست که برای احمق بازیش لعنتش کنه. نایل نیست که با دلقک بخندونتش. و حتی هری هم نیست تا برای تلاش دوباره نصیحتش کنه. و اخر سر دوباره برمیگردیم به اصطلاح:
it's just me myself & I

Ziam FeelingsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt