Like you

512 44 32
                                    

پاشو یه قدم دیگه جلوتر برد. این دیگه اخرشه!

پک عمیقی به سیگار کوچیک شدش زد و سقوط اونارو که دست جمعی و بعضی اوقات تکی پایین میوفتادن با اخرین فروغ نگاش تماشا کرد.

هرچقدر که دقیقه ها میگذشتن شهر ساکت تر میشد. برای خلوت با خودش به این نیاز داشت

-سلام. من زین مالیکم

دستاشو پشت سرش برد و یه نفس عمیق کشید. تو اون لحظه تنها کسی رو که داشت خودش بود. که چند لحظه دیگه از شرش خلاص میشد. وقتی وجودش نصفست به چه دردش میخوره؟

-سلام. من زین مالیکم. 25ساله. اهل بردفورد

چشماش رو بست. میخواست زندگیش رو با خودش مرور کنه که مبادا جایی رو جا بندازه

-من عاشق پدر مادرمم. و البته سه تا خواهرم. یه پسر عمو دارم اسمش راجره. اون منو یاد واقعی خودم میندازه. من عاشقشم

هنوز برای گریه کردن زود بود. خیلی زود.

-سال 2010 من وارد یه بوی بند شدم. خدا اونا فوق العاده بودن

سیبی که توی گلوش بود بزرگتر میشد و زین لجوج تر از این حرفا بود تا اجازه شکستن رو بهش بده.

-و من برای اولین بار تو عمرم چیزی رو حس کردم که حاضر نیستم با هیچ چیز دیگه ای تو دنیا عوضش کنم

من عاشق شدم. دست خودم نبود. دست هیچکس نبود. اون فقط زیادی خوب بود. لیامه دیگه چیکارش کنم؟!

و من بالاخره با واسطه کاریای لویی بهش گفتم. شاید باورتون نشه ولی اونم دوسم داشت!

اونا نذاشتن باهم باشیم. ما هیچوقت به هم نرسیدیم. من رفتم. من رفتم تا شاید ازش دورتر شم. شاید هردمون فراموش کنیم. ولی من اشتباه کردم اشتباه

زین داد میزد و اشکاش لا به لای ریشای بلند شدش پیچ میخوردن. همونایی که لیام یه روزی میگفت نمیتونه یه شب رو بدون بوسیدن اونا صبح کنن.

این کلمه های همون کاغذی بود که زین بارها اونارو برای گفتن توی محراب کلیسا تمرین کرده بود.

خورشید درغروبِ در چشمان در حال طلوع او زیادی درخشان بود.

زین خم شد و به زمین نگاه کرد. عده کمی اون پایین جمع شده بودن و معلوم بود دارن بلند بلند داد. زین لبخند زد و براشون دست تکون داد.

-زین داری چیکار میکنی؟

لویی نفس زنان بالا اومد و هری و نایل هم بهش ملحق شدن.

ن- زی تورو خدا بیا اینور

نایل گریه میکرد و دستشو به سمت زین دراز کرد تا شاید بتونه کاری کنه

-سلام بچه ها. خیلی وقته ندیدمتون. چطورین؟

لو- زی داداش خواهش میکنم بیا اینور

-راستی شما چرا کمین؟ مگه ما 5نفر نبودیم؟ اوممم اها لیام نیست

ه-اون ن..نمیتونست

-اره پیش زنشه

زین با دستای مشت شده داد زد و عقب تر رفت. لویی یه قدم به سمت جلو برداشت و همزمان با زین سر جاش وایستاد.

-نبایدم اینجا باشه

ن-زین

-این من بودم که مثل ترسوهای بدبخت فرار کردم. من دل میلیون ها نفرو تو دنیا شکستم. من همه رو از دست دادم. بهترین دوستامو. عشق زندگیمو

زین هق هق میکرد و نایل خودش رو تو بغل هری انداخت تا صحنه روبروش رو نبینه

لو- پس برگرد و درستش کن

-ندیدی؟ اون امروز جلوی چشام به همه چی پشت پا زد لویی. اون کلمه فاکی کل زندگی منو خراب کرد. تموم شد لویی. منم تموم شدم

-زین بفهم اون مجبور بود؟

-به خاطر چی مجبور بود؟ من رفتم. لیام همه چیزو فراموش کرد. من تنها بودم لو. هیچکی نبود. من خستم لو خیلی زیاد

-زین قربونت برم بیا پایین

حالا لویی هم گریه میکرد. سه نفر برای برادر از دست رفته و اون یکی برای زندگیش...

-زی؟

همه به سمت صاحب صدا چرخیدن. خودش بود. زین لبخند زد. چقدر که دلش برای اون دوتا تیله شکلاتی تنگ شده بود. همونایی که وقتی تو چشاش قفل میشد خوشمزه ترین لاته قرنو درست میکرد.

-لیوم

زین با صدای بمش زمزمه کرد و مرد روبروش که توی اون لباس چهارخونه قرمز مشکیش و با اون استین تا خوردش هیکل فوق العادش رو بهتر از همیشه نشون میداد تحسین کرد.

-بیبی بیا پایین

لیام دستاشو برای زین باز کرد و زین ارزو میکرد تا به روزای قبل برگرده تا بتونه خودشو تو اغوش مردش چفت کنه. ولی دیر بود

-ما درستش میکنیم زینی باشه؟ ما قول داده بودیم که حتی خداهایی که بالا بالاها هستن هم نمیتونن جلومون رو بگیرن نه؟ بیا پایین زینی بوی..بیا

-اینا دروغه

زین سرشو به دو طرف تکون داد و عقب تر رفت

-تو همه چیو فراموش کردی لی

-من مجبور بودم زی. خودت میدونی اینو

-نبودی لی نبودی لعنتی مجبور نبودی

لیام قدم های اهستش رو به سمت زین برمیداشت. لیام میدید که الهه شرقیش هر لحظه بیشتر تو تاریکی شب فرو میره و این مغز و استخونش رو به لرزه در میاورد.

-تو هنوزم دوسم داری لی؟

-معلومه که دارم پرتی بوی من. من همیشه دوست داشتم. هنوزم دارم. اخه محظ رضای فاک مگه میشه تورو دوست نداشت؟ زی فقط دستمو بگیر و بیا بریم پایین

لیام دستشو دراز کرد. زین انگشتاش رو به سمت بالا حرکت داد.

-ولی تو امروز با اون ازدواج کردی لی

-زی باور کن من مجبور بودم قربونت برم. بیا. اینم تموم میشه. انوقت میریم یه جایی که هیچکس پیدامون نکنه

زین با این تصور توی ذهنش خنده بی صدایی کرد و دستشو به دست لیام نزدیک تر کرد. لیام لبخند بی جونی زد و امید توی دلش بیشتر شد

-من عاشقتم لیام پین

زین عقب رفت. و اخرین چیزی که شنید صدای لیام بود که اسمش رو فریاد میزد.

Ziam FeelingsМесто, где живут истории. Откройте их для себя