Heal

413 38 22
                                    

Listen to
Tom Oddel - heal
---------------
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد. لطفا بعدا تماس بگیرید

ناامیدانه تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی میز میکاپ جلوم گذاشتم. دستی رو شونم نشست که باعث شد سرمو بالا بگیرم

لویی بود

-اون میاد پسر نگران نباش

لبخند دلگرم کننده ای از توی آینه بهم زد و باعث شد ته دلم قرص شه.

کم کم نایل و هری هم به بک استیج اومدن تا شاید بتونن با حرفاشون از استرسم کم کنن.

بالاخره زمانش رسیده بود. وقتی گوینده اسمم رو صدا زد لرزش هیستریکی کل بدنم رو گرفته بود. نباید خراب میشد. این آخرین فرصتم بود.

صدای دست زدن مردم که تو گوشم میپیچید همه چیز رو بدتر میکرد. نگاهم به صندلی خالی که تو ردیف اول کنار لویی خالی بود افتاد. نیومده بود.
از پشت گیتار میتونستم داورایی رو که با اخم به من زل زده بودن و با ته خودکارشون به میز ضربه میزدن.

انگشتام شروع به حرکت روی کلاویه ها کردن. دو ماه گذشته بود. دوماه از آخرین باری که باهاش حرف زدم. دوماه از روزی که دیدمش میگذشت. لویی میگفت امشب میاد. خودش گفته بود. مهمه نیست که به من چیزی نگفته، ولی باید میومد. اون رو حرفش میموند.

-take my mind & take my pain like an empty bottle takes the rain & heal heal heal heal

هرچقدر که به آواخر آهنگ نزدیک میشدم اشکای لجوجی که گوشه چشمم جمع شده بودن بیشتر میشدن. حتی خودم هم لرزش صدام رو موقع خوندن اوج حس میکردم. گند زدم، دوباره. به لطف اون!

وقتی روی استیج برای تعظیم کردن وایستادم، دستام رو روی زانوم گذاشتم و خم شدم. هر آدم عاقلی میفهمید که اشکام از شوق نبودن.
صدای داد آشنایی از پشت در سالن میومد. میدونستم که توهم زدم. ولی اون صدای لعنتی زیادی واضح بود.

در با شدت باز شد یه مرد با کت شلوار مشکی و پیرهنی که همرنگش بود و موهای قهوه ای تیره وارد سالن شد. خودش بود. اون اومده بود. اون هیچوقت زیر قولش نمیزنه.

لیام با دست گل رز قرمز سفیدی که تو دستش بود تا وسطای سالن دویید و برای نفس گرفتن وایستاد.بدون هیچ عکس العملی وایستاده بودم و به ورودش خیره شده بودم. تو اون لحظه مغزم هیچ دستوری نمیداد. رسما قفل کرده بود. میدیدم که نفس زنان بهم نزدیک تر میشد. و میدیدم که از پله ها بالا اومد. و دیدم که جلوم زانو زد.

-زی...من..متاسفم

لیام بریده بریده گفت.

-هواپیما دیر بلند شد

نگاهای خیره مردم تو اون لحطه آخرین چیزی بود که بهش اهمیت میدادم. یکیو میخواستم تا نیشگونم بگیره تا بفهمم خواب نیستم

-زینی..من..من این دوماه خیلی فکر کردم...دیگه فکر میکردم الاناست که مغزم هنگ کنه...ولی هیچوقت تو زندگیم واسه هیچ تصمیمی انقدر جدی نبودم

لیام دست تو جیبش کرد و یه پاکت کوچیک سورمه ای مخملی در آورد. خدای من اونومیتونست بیشتر از این منو دیوونه کنه؟

-زین مالیک به تموم مقدسات دنیا کافر میشم اگر این تورو مال من میکنه. با من ازدواج میکنی؟

-م..من...

لو- کام آن زین ناز نکن

لویی از بین جمعیت داد زد و باعث شد صدای خنده جمعیت بلند شه

نایل بلند شد و کنار سن وایستاد

-حالا همه باهم بگید "بگو آره"

صدا رفتع رفته یکدست تر شده بود و از لیام بود که با اون جفت شکلاتیاش مظومانه بهم زل زده بود. آخه مگه میشه نه گفت؟

-آ..آره

لیام با لبخند کش داری حلقه رو تو انگشتام کرد و بقیه ایستاده دست میزدن و بعضی ها هر از گاهی سوت میکشیدن.

لیام روبروم وایستاد. فاصلمو فقط یه نفس بود. من پرش کردم و لبامو به لباش چسبوندم. این قطعا بهترین روز زندگیم بود.

-تو کاری میکنی که هر روز بیشتر عاشقت بشم

-دیگه مال خودم شدی

-من از اول مال تو بودم

-------

این یکی رو هپی نوشتم فحشم نگیرید😂

Ziam FeelingsWhere stories live. Discover now