5

2.5K 353 60
                                    

When I look into your eyes
It's like watching the night sky
Or a beautiful sunrise
There's so much they hold

And just like them old stars
I see that you've come so far
To be right where you are
How old is your soul?

*******

لی - وضعیتش فعلا خوبه ولی اگه بازم اتفاقی افتاد به من خبر بده.

پرستار سری تکون داد‌
- چشم دکتر.

لیام لبخندی زد و از اتاق بیمار بیرون اومد. تا ده دقیقه دیگه شیفتش تموم میشد و بالاخره میتونست بره خونه و دوباره استراحت کنه.

روپوش سفیدش رو با کتش عوض کرد.
یه هفته ای میشد از خونه بیرون نرفته بود. یه هفته ای که خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و خاطراتش رو مرور میکرد.

تلفنش شروع به زنگ زدن کرد .
لی - جانم لویی؟ چیزی شده؟

لو - سلام لیام. نه چیزی که نشده... یعنی چطور بهت بگم؟

نگرانی و اضطرابی که پشت صدای لویی بود لیام‌رو هم نگران کرده بود.

لی - بگو دیگه لویی. کسی چیزیش شده؟ زین حالش بد شده؟

تیکه ی آخر حرفش کاملا غیر ارادی از دهنش بیرون اومد. بی اراده نگران پسری شده بود که تازه یه هفته بود به زندگیش برگشته بود.

لو - نه نه. همه حالشون خوبه. قول میدی چیزی به هری نگی؟

لیام کلافه شده بود. این تماس غیر منتظرانه بعد از یه شب کاری طولانی از ظرفیتش خارج بود.

لی - آره لوووییی. فقط بگو چی شده

لو - باید ببینمت لیام. همین امروز!

وقتی کسی ابن طور یهویی ازت درخواستی میکنه دو حالت داره. یا درخواستش خیلی مهم بوده و یا شاید میدونه که اگه صبر کنه فرصتش رو از دست میده.

هر چی که باشه، لیام‌آدمی نیست که نگرانی و دو دلی لویی رو ببینه و درخواستش رو رد کنه.

لی - اوکی کجا بیام؟

لو - کافی شاپ سندِرز.

لی - تا نیم ساعت دیگه اونجام

و بعد بدون خداحافظی قطع کرد. این تماس ناگهانی لویی تا حدودی براش نگران کننده بود و ترجیح میداد هر چه سریع تر به اون قرار لعنتی برسه و از این نگرانی در بیاد.

...

در کافه رو باز کرد و داخل رفت. چشم هاش رو بین میز های توی کافه گردوند تا لویی رو پیدا کنه.

روی گوشه ای ترین میز کافه نشسته بود و نگاهش به دستاش بود. اضطراب توی تک تک حرکاتش موج میزد.

آروم به سمتش رفت و صندلی جلوش رو عقب کشید. لبخندی به لویی زد و نشست.

دستاش رو روی میز بهم گره زد و گفت : خب؟ چی میخواستی بگی؟

ps, I love You |Z.M| • |L.S|Where stories live. Discover now