17

67 15 60
                                    

سیگار آبی ات،
دیگر بوی کنار دریا و آبشار های زیبا و خنده های از ته دل نمی دهد...
دود است؛ دود.
چنان غرق در فندک بودن شدم، که نفهمیدم دیگر ته کشید همان کاغذ کوچک، همان چند ثانیه، و آتش زدم.
همه جا را. همه جا را سوزاندم.
نه نه...
تو سوزاندی. تو که تمام شدی و رفتی...
سیگار آبی خاکستری شد.‌.‌. سبک شد از حرف های نگفته اش. باد با خود بردش...
تکه ی کوچکی ماند، با طعم لب هایت؛ روی جا سیگاری... با یک فندک؛ نفس نفس زنان؛ غرق در خاطرات دودی.

Mind Of MineWhere stories live. Discover now