20

67 12 15
                                    

این بهار بس بارانی ست...
گویی زمستان، باز هم بی خداحافظی ترکش کرده، خیلی ناگهانی، خیلی اتفاقی.
این بهار دلش شکسته است...
این بهار می بارد و می بارد تا بفهماند به هر فصل، به هر ذره ی تشکیل دهنده‌ی‌این کهکشان بزرگ، به هر عنصر،
که دلخور است؛
که چرا نمی تواند پاییز باشد؟
دلش می خواهد تا مردم را نیز ببرد در حال و هوای غمگین خودش،
که چرا نمی تواند غروب آخرین روز شهریور باشد؟
که چرا برایش شادی می کنند و از اردیبهشت و خردادش تعریف می کنند؟
او همه چیز برایش تمام شده است...
او برای خود پاییزی شده، با سرسبزی ای بی نهایت...
آن زمستان، دل این بهار را شکست.
آسمان می غرد، اما قطرات باران تنهای تنها روی این کره ی خاکی می ریزند، و کمتر کسی چتر بدست راه می رود، کمتر کسی در خیابان سرش را از پنجره ی ماشین بیرون می آورد و جیغ می زند.

Mind Of MineWhere stories live. Discover now