7

427 97 115
                                    

"الیزابت..."

در را به آرامی گشود و به داخل اتاق تاریک سرک کشید.
بانوی جوانِ نیمه عریان،روی تخت نشسته بود و از میان مردمک های طلایی رنگش در میان خاموشی،پرتو های نور بیرون می‌آمد.

"جسون؟..."

صدای لرزانش را آزاد کرد و به سایه ی مرد نگریست.
به چهار چوب در تکیه داده بود و بدنی که زیر نور ماه می‌درخشید را تحسین می‌کرد.
قدمی به جلو برداشت و در را بست.کلید را در جیبش گذاشت و به طرف تخت حرکت کرد.
روی دختر خیمه زد و انگشت اشاره اش را روی لبهای نیمه باز او کشید.

"نه عزیزم؛لوییس!..."

دست های کم جانش را روی شانه های او گذاشت و برای فرار از نگاه پر از شهوتش تقلا کرد.
اما بی فایده بود...
انگشتان پسر،به سرعت راهشان را پیش گرفتند و حرمت هارا دریدند.
برای چند دهمین بار...

________

بوی خون از دل رز سفید می‌آمد.
گلبرگ هایش را باز کرد و مایع غلیظ آبی رنگی با فشار روی قلبش که از میان دنده های شکسته بیرون زده بود،پاچید.
خون آبی رنگ به قلبش نفوذ کرد و به تک تک رگ های بدنش پمپاژ شد.

چشم هایش را بست.
صدای انفجار در گوش هایش پیچید.
از پشت پلک های بسته به دست های کبودش نگاه کرد.
از میان مژه هایش دود بیرون می‌آمد.
بدنش بوی سوختگی می‌داد...بوی خون...بوی درد...

صدای غریبی در سرش چرخید و چرخید و چرخید.
"هرولد...هرولد...هر...هری؟؟"
'هری...'
صدای غریب او را فرا می‌خواند.
کمک می‌خواست...
دست هایش از چاه بیرون زده بودند.
دست هایش بوی خون می‌داد.

صدای غریب و جملاتی آشنا...
"اما جنگل های تو..."

دست هایش بوی خون می‌داد.
بوی خونی که به گلبرگ های رز سفید،رنگ بخشیده بود.

صدای غریب و جملاتی آشنا...
"این پایان ما نیست..."

دستش را گرفت و از چاه بیرون آمد...
اما او
چهره ای نداشت...
پلک هایش را که گشود،غریبه رفته بود...
و اکنون،او مانده و اتاق سرد و بی‌روحش...
او و خون آبی که به قلبش نفوذ کرد...

از اتاق بیرون رفت.
ماریا روی اولین پله نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده بود.
کنارش نشست و دستش را گرفت.

"ماریا...چرا بیداری؟"

ماریا لبخند غمگینی زد و چهره اش را از نگاه نگران هرولد دزدید.دست او را روی شکمش گذاشت و قطره اشکی روی گونه ش سر خورد.سرش را بالا گرفت و با چشم هایی که قرمز مطلق بودند به دکمه ی لباس هرولد خیره شد.

"هرولد...جورجا دو روزِ که تکون نمی‌خوره...ف..فکر کنم...از دستش دادم...من مادر خوبی براش نبودم...نتونستم ازش مواظبت کنم..."

با همان لبخند غم انگیز و سوزناک و صدایی که از بغض می‌لرزید گفت و آه عمیقی از میان لبهایش بیرون آمد.هرولد با ناباوری سرش را تکان داد و دستش را در جای جایِ شکم ماریا کشید.
اما گویا در آن برآمدگی بزرگ هیچ نبود!..

"نه نه نه...این امکان نداره...ماریا..."

ماریا را در آغوشش سخت فشرد.می‌دانست که این اتفاق،همانند آغازش پایان خوشی نخواهد داشت...

صدای قدم های آرامی که از پشت سر می‌آمد،ترس را در دلشان نشاند.
مرد،پشت آن دو روی زمین زانو زد و به تصویر مقابلش کوتاه خندید.
با دیدن چشم های نمناک هرولد و چهره ی غمزده ی ماریا وحشت کرد.

"اتفاقی افتاده؟...چرا حرف نمی‌زنید...با شمام می‌گم چیزی شده؟...هرولد حرف بزن...ماریا...ماریا تو یه چیزی بگو...چرا چشم هات قرمزِ؟...من جواب می‌خوام همین الان بهم بگید چه اتفاق لعنتی افتاده..."

ماریا پلک های خسته اش را روی هم فشرد.
از روی زمین بلند شد و رو به روی ویلیام ایستاد.
دست های لرزانش را دور بدن قوی او حلقه کرد و با صدای خفه ای روی سینه اش زمزمه کرد...

"جورجا دو روزه که تکون نمی‌خوره..."

نگاه مبهوت ویلیام به چشم های هرولد گره خورد که با سکوتش حرف ماریا را تایید می‌کرد.
چشم هایش به عقب چرخیدند و لحظه ای بعد نقش بر زمین شد...

پیتر پن وارد می‌شود😂
شمام وارد شوید کامنت بزارید تا منم وارد شوم آپ کنم
ولی خیلی از لویی خوشم میاد برام حکم هری لونتیکو داره اینجا😂
ببینید دیگه قراره چه غلطی بکنم که اینو میگم😂😂😂
ووت و کامنت کم باشه پنیرهارو میریزم تو مرباها😐😂💚💙

WAR OF HEARTS [L.S]Where stories live. Discover now