18

255 58 25
                                    

چشمه ی خون اینبار از جان نا آرام لوییس سر بر آورده بود.
قطرات گرمش از زخم های عمیق دستهایش بیرون می‌آمدند و مقابل هرولد روی زمین خاکی زانو می‌زدند.
سرش را بالا گرفت و در آبی های به خون نشسته اش غرق شد.
چه چیز در وجود اوست که انقدر بی‌رحمانه آشناست؟

چشم هایش را بست.
صدای مرد رویاهایش در مغزش می‌پیچید و به قلب بی‌تابش زبانه می‌کشید و می‌سوزاند اعماق وجودی را که هنوز از خاکسترش،بوی عشق به مشام می‌رسید.

آوای خاموش لوییس همه را گریبان گیرِ غمَش کرده بود.
آنگونه که با لبخندی گریان به بی‌نهایت خیره مانده بود و از سرنوشت بی سر و تهش گلایه نمی‌کرد.

برخی می‌پنداشتند که مرگ لوییس ضربه ایست بر پیکر کم توان چرچیل و او که از پایه های میز حکومت بریتانیاست را می‌شکند،و این مرگ را سر آغازی برای پیروزی خویش می‌دانستند؛هرولد اما هیچ رغبتی به خمیده شدن پدال های گاز دو ماشین نداشت!
به توقف زمان راضی‌تر بود تا این پایانِ آرامِ مظلومانه برای کسی که تا پای جان ایستاد و هیچگاه تسلیم دست سنگین روزگار نشد.

چشمهایش را بست و صدای آشنایی در سرش چرخید و چرخید و چرخید.
گویا سالهاست که هر دم نفسش بند این آوای دلنشین است.
برای لحظاتی اوج گرفتن روحش از این جایگاه پست،این آدم کُشِ بی رحم را لمس کرد اما خیلی زودتر از آنچه می‌پنداشت بازگشت..

"هرولد...هرولد...هر...هری؟؟"
'هری...'
و اینبار صدای 'قریب' او را فرا می‌خواند.
قریب تر از هر آشنا...

هرولد سرش را بالا گرفت و با نگاهی گنگ به لوییس نگاه کرد.
تکه های پازل نیمه تمام رویاهایش را کنار هم چید و از آنچه می‌دید متعجب شد.
مردی در میدان جنگ،در حال از دست دادنِ جان و آن خون ها که بر زمین میغلتیدند،آن سمفونی سوزناک عذاب آور و آن آوای 'رهایم مکن'...و به راستی که او کیست؟او کیست که انقدر نزدیک است در حین دوری و انقدر آشنا،با آنکه غریب است؟

"مرا بنگر که چگونه قطره قطره فرو می‌ریزم و در میان خشمَت خاکستر می‌شوم.
بنگر از دست رفتنِ جانم،میان دستهایت را..."

لوییس با تبسم به چهره ی در هم رفته ی هرولد نگریست و پلک های خسته اش آرام گرفتند.

"بازش کنید!"

فریاد های پیاپی هرولد سرباز هارا علی رقم میلشان وادار به پایین آوردن لوییس کرد.
دستهایش را باز کردند و بدن سردش را روی خاک نهادند.
هرولد،بر زمین زانو زد و دستش را روی پیشانی لوییس گذاشت.
سرد بود.سردتر از احساسات به گِل نشسته ی اعماق وجود هرولد‌.
احساسی که با آمدن گرتا شکل گرفت،و با رفتنش آرام آرام محو شد.

"بر‌می‌گردیم."

همانطور که به سوی ماشین قدم بر می‌داشت به دو تن از سربازان برای آوردن لوییس اشاره کرد و سوار ماشین شد.

در طول مسیر سرش را به شیشه ی ماشین که قطرات خشک شده ی باران بر صفحه اش خودنمایی می‌کردند تکیه داده بود و با هر گردش چرخهای ماشین،در دفتر نیمه کاره ی زندگی اش از صفحه ای به صفحه ی دیگر می‌رفت.

اندیشه ای که اورا هیچگاه راحت نمی‌گذاشت این بود که به راستی نویسنده ی این داستان تلخ کیست که این گونه دردناک بر صفحات این کتاب خاک گرفته قلم می‌زند و هر قدم را اشتباه تر از دیگری بر می‌دارد؟
کیست که این جاده هارا ناهموار می‌کند و معشوق را از عاشق می‌ستاند؟

که توانست برگ های سبز رنگ درخت عمرش را با مرگ ناگهانی گرتا به یکباره بسوزاند و مروارید های ستودنی ماریا را در دامان ویلیام بنشاند؟
او کیست که ابلیس در برابر خشم بی‌پایان مخربش زانو می‌زند؟

"و من در عجبم که خدای این دنیای تاریک تا چه اندازه در سیاهی فرو رفته است!"

قرار بود جبران کنم نه؟
ولی ریدم😂😂یه ماهه اپ نشده
خا بابا درس دارم عه
این پارتو مجددا تقدیم میکنم به پردیس که سر نوشتنش پدرشو دراوردم😂😂💙💚
توجه:این پایان ما نیست...

WAR OF HEARTS [L.S]Where stories live. Discover now