20

262 69 18
                                    

دود می‌خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته،دارم سخن
کی به پایان می‌رسد افسانه ام؟

لوییس نگاه غم آلودش را به جسد آویخته از دار دوخته بود.
چشمهای باز مانده اش به نقطه ای در دور دست خیره بود و لبخندی زهر آگین بر لبان کبودش حکاکی شده بود.

جسد را مانند حیوان پایین کشیدند و به گوشه ای افکندند.
'بعدی'
و بعدی های دیگر.
گوسفند را اینگونه هلاک کردن بیهوده است اینها که انسانند!

تا کنون از این دید نگاه نکرده بود.
که زن باردار،بالای جنازه ی همسر مویه کند و اشک بریزد و رفته رفته،از سرمای وجودش آتش بگیرد و بمیرد.
که دخترکی پنج ساله دست بی حس پدر را بفشارد و التماس کند که شما را به خدا
بگویید نفس بکشد برای دخترش
من دلتنگ آوای خسته اش
دلتنگ آغوش پدرانه اش شده ام!

دست بر لبه ی پنجره گذاشت و از روی تخت برخاست
پیش از آنکه دوباره روی زمین سرد بیفتد و از درد استخوان های کم توانش ناله کند.

سربازی که از سلول او مراقبت می‌کرد با شنیدن صدایش به اتاق آمد،دست در دستش نهاد و او را از زمین بلند کرد.
می‌دانست زبانش را نمی‌فهمد.به لبخندی کفایت کرد و از اتاق بیرون رفت.

صدای بعدیِ دیگر از پنجره به داخل نفوذ کرد.
می‌گفت:جانم را بستانید اما
کودکم را نبرید که آن دختر از هر گناهی عاریست.

اما کو گوش شنوا؟
آوایی دیگر که:دخترت را نبریم،مینیون ها رُند نمی‌شوند پیرمرد!
و پس از آن،خنده هایی آزار دهنده
چنگ هایی بر روح...

"لویی؟"

صدای آشنا او را فرا می‌خواند.

"بعدی من است؟"

صدا خندید.خنده ای به لطافت رز سرخ
یا شاید،رز سرخ سوخته.
آوای خش دارش را صاف کرد و پشت به لوییس روی زمین نشست و به تخت تکیه داد.

"بعدی تو نیست!"

سر که از پنجره برگرداند،دید در باز است.هرولد رد نگاهش را خواند و با همان لبخند لبریز از خستگیِ روح،به چشمان آبی رنگش خیره شد.

"نمی‌روی؟"

لوییس از تخت فاصله گرفت و میان چهار چوب در ایستاد.

"بروم چه می‌شود؟"

هرولد اما بی هیچ تکانی،در جای نشسته بود و بی پلک زدن،لوییس را بر‌ انداز می‌‌کرد.

"بروی یا نروی،انتهایش من می‌مانم و زخم زبان از این و آن.
بروی من می‌مانم و سلول تنهاییِ تو.
نروی تو می‌مانی،محبوس در قلب بی نبض من!"

لوییس درب را بست و تکیه بر آن زده،مقابل هرولد بر زمین نشست.

"شیدا شده ای؟"

گفت و خندید و صدای آرام خنده هایش تعریف زیبایی را بر هم زد.
هرولد سرش را پایین انداخت و پس از چند ثانیه بالا گرفت و نگاهش به نگاه منتظر و متعجب لوییس گره خورد.

"شیدا شده ام.شیدای تو..."

لوییس سرش را کج کرد و کمی جلو آمد.

"ناآشنا شدی آشنای هستیِ تاریک من.کیستی؟"

و اینبار هرولد خود را به سوی لوییس کشید.

" نه صدایم
و نه روشنی
طنین تنهایی تو هستم
طنین تاریکیِ تو..."

صدای ضربات آرامی که به در وارد می‌شد،فضا را متشنج تر از پیش کرد.هرولد از جا برخاست و به سوی در قدم برداشت.

"من در صدای شکفتن تو خودم را گم کرده ام
می‌ترسم،از این
پنجره ای که رو به احساسم گشوده شد.
می‌ترسم..."

هرولد پس از به زبان آوردن جملاتش از اتاق بیرون رفت.
افسانه ی لوییس به پایان رسید و کتابی جدید گشوده شد
با نام 'جنگ قلب ها'.



سلام دوستان
میشه اگه دوستی دارید که اهل فنفیکه تگش کنید چون خواننده ها به شدت کم شدن و این منو ناراحت میکنه
امیدوارم از روند داستان راضی باشید
و در ضمن ووت و کامنت هم فراموش نشه
شاید باورتون نشه ولی برای ما این ووت ها و کامنتهای شما انگیزه ایجاد میکنن برای نوشتن
از همه ی کسایی که با داستان همراهن و من و جنگ قلب هارو رها نمیکنن خیلی ممنونم💚💙
اگه انتقادی هم داشتید من پذیرا هستم

WAR OF HEARTS [L.S]Where stories live. Discover now