12

301 83 99
                                    

《سر انجام تصمیم گرفته شد؛تصمیمی در بدترین شرایط ممکن و با کم ترین میزان رضایت که بی تردید به کشتار فجیع ده ها میلیون نفر خواهد انجامید.》

"دهن کثیفت رو ببند حرومزاده...میخوای صدای لعنتیت رو بشنون؟"

دستش را روی لبهای الیزابت که برای فریاد زدن تقلا می‌کرد،فشرد و ملافه ی سفید را از روی بدن برهنه اش کنار زد.

"به من نگاه کن! دستم رو بر می‌دارم و قسم می‌خورم که حتی اگه یه ناله ی ضعیف از گلوت خارج بشه به جای آلت من کُلتم رو توی دهنت داشته باشی و تیر ها رو تک به تک به خوردت بدم.فهمیدی هرزه ی نجس؟"

پلک های خیسش را روی هم فشرد و سرش را به آرامی تکان داد.
با فشار دست های او به پشت چرخید و گوشه ی بالش را به دندان گرفت؛مبادا که صدایی از او به گوش برسد.
فشار لحظه به لحظه بر اندامش بیشتر می‌شد و به چشمها بهانه ای برای گریستن می‌داد.

بدنش بازیچه ی دست یگانه برادر همسرش شده بود و چه دردی بالا تراز این که فرشته ی روزهایش برای خواهران باشد و دیو شبهایش برای تو؟
تو که او را برادر می‌نامیدی...همان کس که در میانه ی گرگ و میش بامداد مانند حیوان جامه از بدن همسر برادرش می‌دَرَد...

ضربه ی آرامی به گونه ی الیزابت زد و روی تخت خوابید.
با اشاره ی چشمانش فهماند که اکنون نوبت اوست.
زن جوان اشک هایش را پاک کرد و با کش نازک دور مچ دستش موهایش را جمع کرد.
روی زانوهایش به طرف بدن او حرکت کرد و کم کم روی آلتش نشست.
دستهایش را روی تخت تکیه گاه قرار داد.
از لمس وجود این مرد نفرت داشت.

هنوز حرکتی نکرده بود که صدای چرخیدن کلید در قفل اتاق شنیده شد.
پیش از آنکه فرصتی برای مخفی کردن حقایق پیدا کنند؛جسون وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد.
با دیدن صحنه ی پیش رویش مدارک از دستش بر روی زمین افتادند و با هر دو دست چشمهایش را پوشاند...

نفس عمیقی کشید و به طرف در چرخید."دو دقیقه برای پوشاندن خودتون وقت دارید."

لوییس که به زمین و زمان لعنت می‌فرستاد پیراهن بلند الیزابت را از روی تاج تخت به طرفش پرتاب کرد و لباسهای خودش را از پایین تخت برداشت و پوشید.
روی مبل گوشه ی اتاق نشست و به جسون که به سوی تخت قدم برمی‌داشت خیره شد.

"برادری رو در حقم تموم کردی لوییس."

به الیزابت که خودش را گوشه ای از تخت جمع کرده بود و بی صدا اشک می‌ریخت نگاهی انداخت و با تاسف سرش را تکان داد.

"آوازه ی بی‌لیاقتیت کل شهر رو پر کرده بود.منِ احمق کورکورانه به طرفت اومدم و با همه به خاطر عشقی که بهت داشتم جنگیدم در حالی که خانم هر شب روی برادر من مثل فنر بالا و پایین می‌پره.حالا می‌فهمم که توی معتاد سکس چطور یک ماه بدون حتی یک بوسه دووم اوردی!"

WAR OF HEARTS [L.S]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن