14

272 72 65
                                    

"اوضاع چطوره هرولد؟"

آدولف همانطور که مسیر نگاه هرولد روی نقشه را دنبال می‌کرد،پرسید و برای دیدن شهر هایی که زیر انگشت اشاره ی او پنهان شده بودند کمی به جلو خم شد.

"علاوه بر کشور های اسکاندیناوی،بلژیک و جنگل آردن به طور کامل اشغال شدند و الان شرایط برای حمله به فرانسه مهیاست.فقط به دلیل اعزام نیروهای انگلستان به فرانسه،نیروی انسانی بیشتری نسبت به ما دارند که این کار رو برای ما کمی مشکل می‌کنه."

با حالت بی تفاوتی گفت و سرش را برای دیدن عکس العمل آدولف بالا گرفت.آدولف تکیه داد و با لبخند سرش را تکان داد.

"پس مشکلی وجود نداره؛همین امشب به فرانسه حمله کنید."

با شنیدن این حرف،ویلیام با تعجب نگاهی با هرولد رد و بدل کرد و بعد به چهره ی خونسرد پدرش خیره شد.

"یعنی شما هم..."

پیش از پایان یافتن جمله اش آدولف در حالی که از ماشین پیاده می‌شد پاسخ سوال واضحش را داد.

"نه ویلیام؛من کارهای مهم تری از فرماندهی یک حمله ی ساده به کشوری مثل فرانسه دارم.به آلمان بر می‌گردم و دوباره بهتون اعتماد می‌‌کنم.فقط امیدوارم که ناامیدم نکنید و مثل همیشه مسئولیت پذیر باشید!"

انگشت اشاره ای که روی به روی صورت ویلیام و هرولد گرفته بود را پایین آورد و در ماشین را بست.
به محض حرکت آنها سوار ماشین خودش شد و از مسیر مخالفشان به طرف آلمان حرکت کرد.

پس از گذشت چند دقیقه و سکوت وحشتناکی که بر فضای ماشین حاکم شده بود ویلیام دستش را روی پای هرولد گذاشت و انگشتانش را با ریتم نا‌منظمی روی زانویش به حرکت درآورد.

"به چی فکر می‌کنی؟"

نگاه کوتاهی به نیم رخ ویلیام انداخت و همزمان ضربه ای به انتهای سیگار میان دو انگشتش وارد کرد.

"نظر خودت چیه ویل؟!"

سرش را به صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست.
سیگار نیمه سوخته را میان لبهایش جای داد و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت.

"ز دل برود آن کس که ز دیده برفت
چه کنم با دیده ای که دم به دم او را می‌بیند؟"

لبخند غمگینی روی لبهای ویلیام جای گرفت.دستی که روی پای هرولد بود،کنترل ماشین را به عهده گرفت و دست دیگر بر لبه ی شیشه ی پایین آمده،تکیه گاه سرش قرار گرفت.

گوش هایش را به دست جنگل سپرد.
می‌خواست با تمام وجودش بشنود؛کاری که همیشه از انجام دادنش سر باز زده بود.
و اکنون،می‌شنید اما عجیب!
اصوات در مغزش می‌چرخیدند و به زبان دل ترجمه می‌شدند.
صدای خش خش برگ های اسیر دست باد به صدای شکستن قلب های اسیر دست سرنوشت...
صدای پای سنجاب ها به صدای بی صدای رفت و آمد انسان ها...
و صدای زوزه ی گرگ به صدای شکستن استخوان...

"صدای شکستن استخوان؟"

ویلیام پایش را روی پدال ترمز ماشین فشرد و سراسیمه از ماشین خارج شد.به دنبال او هرولد پایین آمد،جلو رفت و کنار ویلیام متوقف شد.
حیوان بی‌چاره در آغوش خود خزیده بود و آرام می‌لرزید.
هرولد،دستش را روی کتف زخمی اش گذاشت و بعد...

بوی خون از دل رز سفید می‌آمد...

سلام
هارولد به گاه رفت😂😂
کی گرگ کایوانو ول کرد تو فف من😂😂😂
کمه که کمه وقتی پارت قبل کامنت نمیزاشتین باید فکرشو می‌کردین
این پارتم زیر پنجا آپ نمیکنم خدا شاهده
واقعه به این مهمی😐😂
گفتم بعد این پارت حالم خوب میشه؟
الان اوکیه اوکیم😂
تا پارگی بعدی بدرود😂😈

WAR OF HEARTS [L.S]Where stories live. Discover now