👻 قسمت سه 👻

5.7K 1.1K 137
                                    

دنبال کردن چانیول اونقدرام سخت نبود! به طور عجیبی وقتی جلو جلو راه میرفت و من پشتش با قدمایی که سعی میکردم به خاطر کوتاه بودن پاهام ازش عقب نیافته ازش پیروی میکردم حس میکردم محاله جایی که داریم میریم بد باشه!

مسخره بود که بعد فقط چند ساعت اشنایی این حس رو به کسی داشته باشم اما چانیول قابل اعتماد به نظر میرسید. یا حتی اگه به نظر نمیرسید هم من ترجیح میدادم خودم رو به نفهمی بزنم! بدتر از مردن که وجود نداشت نه؟ و من بهرحال واسه مردن اماده بودم!

اولین مقصدمون یه مغازه درب و داغون شد که قشنگ حتی از تابلوش معلوم بود مخصوص چه مدل مشتری هایی میتونه باشه. چانیول خیلی خونسرد رفت تو و من با استرس دنبالش کردم. بعد یه چونه زدن تقریبا ده دقیقه ای با صاحب مغازه که یه مرد جوون سیگاری و به وضوح دندون گرد بود تونست فندک رو به مبلغ نسبتا خوبی بفروشه. وقتی از مغازه بیرون رفتیم دسته پول رو گرفت سمتم. ابروهام رو بالا دادم.

-من پول دزدی نمیخوام!!!

درحالی که تند تند دستام رو تو هوا تکون میدادم اعلام کردم و دوباره به خنده انداختمش.

-پس کرم داشتی دزدی کردی؟ مزه اش به ول خرجی کردن بعدشه بچه!!!

لب پایینم رو گاز گرفتم و به چشماش خیره شدم. چطور میتونست انقدر بیخیال و نترس باشه؟ این همه بی پروایی تو چشم یکی مثل من غیر ممکن به نظر میرسید!

انگار واسه هیچی عذاب وجدان نمیگرفت. نگاه مرددم رو که دید اومد جلو و شونه ام رو گرفت و منو چرخوند و صدای باز شدن زیپ کوله ام رو شنیدم.

-یه کاری که میکنی تا تهش برو...هی با الکی فکر کردن خودت رو اذیت نکن...نترس روند دنیا با کش رفتن یه فندک زپرتی زیر و رو نشده...اون صاحب مغازه هم انقدر این و اون رو چاپیده که یه جورایی اصلا حقشه...

-خب پس بیا پولش رو نصف کنیم...

چرخیدم سمتش و گفتم. لبخندی زد.

-نمیخواد...اما اگه به غذا مهمونم کنی رد نمیکنم...

حرفش باعث شد لبهای من هم ناخواسته به یه لبخند باز بشن.

-پس بریم...راستش اون همه هیجان باعث شده حس ضعف بهم دست بده...

نیشخندی زد.

-با این هیکل لاغر مردنیت عجیب نیست...

اخمام تو هم رفت اما چیزی نگفتم و وقتی شروع به حرکت کرد بازم دنبالش کردم.

-تو چند سالته؟

یه کم که جلوتر رفتیم پرسید.

-هفده!!! هنوز هفده نشده...اما دیگه هفده حساب میشه...تو چی؟

- بیست و دو ...

مختصر اعلام کرد و من اوه ارومی زیر لب گفتم. حس اینکه در مقابلش بچه و بی تجربه ام حتی بیشتر هم شده بود.

📝Before I Kill Myself📝Where stories live. Discover now