فقط قرنتینه

1.1K 181 56
                                    

صدای آژیر بلندی توی کل محوطه پیچید و زین سریع توی رخت خوابش نشست.

سر تا پا خیس عرق بود، داشت نفس نفس میزد و با دقت به دور و برش نگاه میکرد.

خواب بود یا بیدار؟ اینم یه توهم دیگه توی اون جعبه‌ی لعنتی بود یا نه؟

از جاش بلند شد و سریع از اتاقش بیرون رفت، دیگه توانایی تنهایی رو نداشت.

اما‌ ای‌کاش همونجا‌ می‌موند. چون مطمئن نیست بتونه سنگینی نگاه بقیه رو روی خودش تحمل کنه.

_6

یکی از پشت بهش زد و اون یه متر به عقب پرید. وقتی دید که اون لوییه یکم خیالش راحت شد، اما هنوزم اون نگاه وحشت زده رو داشت.

_رفیق حالت خوبه؟

_ل..لویی؟

_یا خدا، داری توی عرق غرق میشی‌ زین، باید بریم دوش بگیری

لویی گفت و دور کمر زین رو گرفت. زینی که هیچ عکس‌العملی از خودش نشون نداد.

_تنهام نذار لو... نذار با افکارم تنها باشم.. ممکنه دیوونه بشم لو، نذار تنها باشم

_قرار نیست تنها باشی داداش، من اینجام

به این ترتیب بود که زین زیر دوش قرار گرفته بود درحالی که مچاله بود و به یه نقطه‌ی نامعلوم خیره بود.

قطرات آب روی پوستش چیزایی وحشتناکی رو به یادش میاورد.

اینکه سیدنی چیجوری جلوش غرق شد و چیجوری داشت دست و پا میزد تا از جعبه بیرون بیاد. صدای داد هاش توی گوشش بود.

وقتی افکارش از بین رفتن نفس بلندی کشید. انگار خاطرات داشتن غرقش میکردن و اون تازه میتونست نفس بکشه.

باز به دور و برش نگاه کرد، تاریک بود. سمت دوش ها همیشه تاریک بود. کاشی ها مشکی بودن و نور کمی از سقف میومد.

_زین؟ زین اونجایی؟

لویی پرسید و زین از جاش بلند شد. موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد و حوله رو دور کمرش بست‌.

_زین، خدای بزرگ

لویی وقتی با تن لاغر زین مواجه شد گفت، درسته زین هیچوقت پسر هیکلی‌ای نبود اما الان دیگه میشد دنده هاش رو شمرد.

داشت میلرزید، مسلما سردش بود پس لویی یه حوله‌ی دیگه دورش پیچید و اون رو بغل کرد تا بتونه گرمش کنه.

_اشکال نداره، همه چیز درست میشه، ما همه چیو درست میکنیم زی...

_چیزی نیست که بخواد درست بشه لو... همه چیز خراب شده

یه دفعه‌ای حالش خوب شد و بدون هیچ‌گونه ناراحتی یا افسوسی، فقط داشت حرف میزد.

_من همه چیزو از دست دادم

Benefit (Ziam) Where stories live. Discover now