Ch. 04

465 109 2
                                    

5 دقیقه بود که به در چوبی سیاه رنگ آپارتمانش خیره شده بود، جرات نداشت در رو باز کنه، میدونست چه آشوبی پشت دره و نمیخواست باهاش روبرو بشه، با خودش فکر کرد هنوز وقت داره محل قرار رو عوض کنه ولی قبل از بیرون آوردن موبایلش عبور خانم همسایه با دختر بچه کوچیکش که با تعجب به چهره عجیب غریبش نگاه میکردن باعث شد لبخند معروفش رو جای اون حالت وحشت زده بذاره و با تکون دادن سرش برای اونا شروع به وارد کردن پسورد بکنه.
خیلی ماهرانه و بدون جلب توجه بیشتر خودشو توی آپارتمان پرت کرد و با بستن در پشت به خونه و رو به در خودشو چسبوند، چند لحظه فکر کرد ولی دیگه راه برگشتی نبود، دستشو برای قدرت دادن به خودش مشت کرد "فایتینگ بکهیونا..."
با ترس روشو برگردوند ولی خشکش زد، هر دو ابروش بالا رفته بود و فکش کاملا از تعجب قفل شده بود، تنها بخش متحرک جسمش قلب و پلکاش بودن که هر از چند ثانیه چندبار روی هم می امدن، بک حاضر بود قسم بخوره خونه رو اشتباه امده، البته اگر بخاطر پوستر بزرگ سرتاسری که منجر قبلیش بزور به دیوار زده بود نبود میتونست این احتمال رو در نظر بگیره.
خونه مثل عکس مجلات دکوراسیون شده بود، بیشتر اثاثیه اش که فقط چند سال ناقابل عمر داشتن ناپدید شده بودن و جاشون رو به جدیدترین وسایل 2016 داده بودن، سرامیک کف برق میزد و بک حتی نمیخواست با جوراباش روی اونا راه بره، بدون برداشتن چشمش از خونه دمپایی های معمولا بلا استفاده اش رو از جا کفشی دم در بیرون آورد و جلو پاش انداخت
چونش از شدت هیجان تکون میخورد و با تمام وجود سعی داشت مثل ندید بدیدا رفتار نکنه ولی نمیتونست انگار که نه انگار همه عمرش با همین وضعیت و وسایلی که هر سال جدید میشدن زندگی کرده بود و حالا فقط چند سال بود که از اون خونه بیرون امده، با ذوق زیر لب گفت "عاشقتم مامان، عاشقتم... آبرومو خریدی... برای اولین بار... خدایا باورم نمیشه بخاطر دست بردن توی دکور خونه ام ازش ممنونم.." توی شرایط عادی بکهیون 100% بخاطر این موضوع دعوا راه مینداخت ولی مادرش هربار اینو تکرار میکرد، کافی بود به خونه اش بیاد تا چند ساعت بعد کله خونه عوض بشه و بک از این قضیه متنفر بود.
اما اینبار فرق داشت، بک قرار بود جلو کسی که داشت استخدام میکرد تا نقش دوست پسرشو بازی کنه خیلی با کلاس بنظر میرسید، این دخالت پیش پا افتاده مامانش اینبار وجهه اشو نجات داده بود پس میشد از حرصی که برای پیدا کردن وسایل توی جای جدیدشون باید میخورد چشم پوشی کرد.
-------------------------------
جلو آینه به لباسی که پوشیده بود نگاه میکرد، حس میکرد یکم زیاده روی کرده ولی بازم نمیتونست این حس رو که بهش میگفت به این بچه نشون بده قراره برای کی کار کنه رو کنار بذاره، یه بلوز چهارخونه رسمی که دو تا دکمه بالاش رو باز گذاشته بود، یه ژاکت بافت که روی اون پوشیده بود و یه جین تیره رنگ یکم برای توی خونه اونم وقتی تنها زندگی میکرد زیادی رسمی بود اما متاسفانه قبل از ینکه بک بتونه نظرشو عوض کنه و لباساش رو کمی معمولی تر کنه زنگ آپارتمانش به صدا در امد.
با روشن کردن آیفون چهره نگهبان جلو دوربین ظاهر شد با لحن بی تفاوتش از نگهبان پرسید "مشکلی پیش امده؟" نگهبان بلافاصله بعد از اینکه متوجه شد بک داره از آیفون بهشون نگاه میکنه کمی صاف ایستاد، لباسش رو صاف کرد و دستی به موهاش کشید و گفت "معذرت میخوام مزاحم میشم قربان ولی یه آقا اینجان که اصرار دارن با شما قرار قبلی دارن" بلافاصله از جلو چشمی کنار رفت تا هیکل خیس از برف این جونگ پشت سرش ظاهر بشه "درسته درسته ایشون مهمون من هستن، لطفا راهنماییشون کن بالا"
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که زنگ واحد به صدا در امد و بک خیلی سریع در رو باز کرد، نگهبان همراه این جونگ بالا امده بود و منتظر بود تا بک یه بار دیگه شخصا تایید کنه که اون مهمونشه، بک با لبخند تشکر کرد و خودش بازوی این جونگ رو گرفت و کشید داخل.
با بسته شدن در خارج شدن یکی از طرفدارای بزرگسالش که از هر فرصتی برای صحبت باهاش استفاده میکرد بک هوفی کرد و سمت این جونگ برگشت که سرش داشت به اطراف میگشت و خونه رو بالا و پایین میکرد. نگاهی به مرد خیس کنارش انداخت و داخل رفت، وقتی متوجه شد این جونگ قصد نداره از جلو در تکون بخوره با صدای بلند گفت "دمپایی توی جاکفشی هست بپوش بیا داخل"
چند ثانیه بعد هیکل خیس این جونگ وارد نشیمن خونه شد، به اطراف نگاه میکرد و کمی سرش رو تکون میداد "فک نمیکردم انقدر ادم مرتبی باشی، خونه خیلی قشنگی داری" نگاهشو به بک که از اتاق خواب بیرون می امد داد، بک سعی کرد لبخند پیروزیش رو پنهان کنه، حوله ای به این جونگ داد و سمت مبل رفت.
همین که روی مبل نشست کله حس پیروزیش فقط با یه جمله به باد فنا رفت "جایی میخواستی بری؟ اگر مزاحمم برم یه وقت دیگه بیام"
بک اخم سبکی کرد "نه کجا باید برم، خودم بهت گفتم این ساعت بیای، برای چی همچین فکری میکنی؟"
حوله سفید رنگ روی موهای خیس این جونگ عقب و جلو میشد "آخه این لباسا زیادی رسمیه...." با این جمله انگار آب روی بک ریختن ولی به روی خودش نیاورد و سینشو صاف کرد، به سرتا پای این جونگ نگاه کرد، همون کاپشن زرد و مشکی و یه شلوار جین که پاچه اش تا وسط ساق پا خیس شده بود تنش بود بنظور میرسید زیر اون کاپشن خیس هم یه بلوز ساده پوشیده باشه.
سعی کرد بحث رو عوض کنه "بهتره بجای گیر دادن به تیپ من هیکله خیستو خشک کنی تا سرما نخوردی" این جونگ همزمان با خشک کردن سرش سمت مبلا رفت تا روبروی بک بشینه ولی بکهیون مانعش شد "هی هی چیکار میکنی، با اون شلوار خیس و کثیف کجا داری میشینی" بدی وسایل نو همین بود بک حداقل تا 3 هفته دوست نداشت اونا خراب بشن بعد به کلی یادش میرفت و دوباره وضع خونه مثل قبل بود.
این جونگ توی همون حالت بین زمین و هوا و نیمه نشسته استپ کرد، حالا نه ایستاده بود نه کاملا نشسته، دوتا دستش رو به نشونه خب چیکار کنم بالا اورد و خیره به چهره ماهرانه آرایش شده مرد مو قرمز منتظر موند تا راه حلی پیش پاش گذاشته بشه.
بکی سری تکون داد، از جا بلند شد و توی اتاق رفت یه دست لباس راحتی که فنا براش فرستاده بودن پیدا کرد و برگشت، نمیدونست هیکل این مرد +180 سانتی توی لباسی که توی تن خودش فقط کمی شل وایمیستاد چطوری میشه اما این تنها لباسی بود که حاضر بود از وسایلش به یه نفر دیگه قرض بده.
به یه در توی راهرو روبرو اشاره کرد "اونجا اتاق مهمونه، اونجا عوض کن و زود بیا" همزمان با رفتن اون بک داد زد "لباسات رو روی چوب لباسی آویز کن تا یکم خشک شن"
زمان زیادی نگذشت که این جونگ توی اون بلوز و شلوار زرشکی با نقطه های سفیدش که طبق پیش بینی بک براش کوتاه بود برگشت، میشد گفت شبیه یه دلقک خوش قیافه شده، لباسی که توی تن بک کاملا شل و آزاد وایمیستاد و استیناش فقط چند سانتی براش بلند بود روی تن این جونگ کاملا نشسته بود و میشد گفته چسبونه، آستینا چندین سانت بالای مچش بودن و درباره شلوار سبک و خنکش هم بک حتی تلاش نکرد نگاه بندازه چون میدونست قراره مچ پای برهنه مرد روبروش رو ببینه.
با دیدن خنده کج و کوله روی صورت بک مرد جوون نگاهی به خودش انداخت و بی تفاوت شونه ای بالا انداخت، مستقیم سمت بک امد و روی مبلی که میخواست چند دقیقه قبل بشینه خیلی مودبانه نشست "ممنون، ببخشید لباس نوت رو من پوشیدم" بک دستش رو تکون داد، نمیخواست اعلام کنه که چندباری لباس رو خودش پوشیده پس چهره سخاوتمندی به خودش گرفت و با لبخند ساده ای جواب داد "در هر حال خرج و مخارجت با منه مگه نه..."
این جونگ خنده بامزه ای کرد و سرشو تکون داد، بک لبخند دیگه ای در جوابش زد و ادامه داد "و در هر صورت رنگش رو زیاد دوست نداشتم فقط جنسش زیادی برای توی جعبه موندن خوب بود که به لطف تو دیگه اون تو نمونه"
"خب اینا رو ول کنیم، من شروطتت رو خوندم، قبولشون دارم، فقط یه سری مسائل خارج از قرارداد رو باید باهم هماهنگ کنیم باشه؟" بک کاغذی روی میز گذاشت که با دست خط خودش شروط رو نوشته بود و زیرشم امضا کرده بود، اونو سمت این جونگ هل داد و خودش تکیه زد "خوب بخون اگر اوکی بودی امضا کن تا اون شرایط رو هم بگم"
این جونگ کاغذ رو برداشت و به دقت بند بندش رو خودن، شروط خودش بودن ولی باید حواسش رو جمع میکرد برای همین نیم ساعتی طول کشید تا کلمه کلمه قرارداد دست نویس رو با چیزی که برای بک فرستاده بود تطبیق بده و مطمئن بشه، دست آخر خودنویسی که روی میز بود رو هم برداشت و خیلی ساده زیر کاغذ رو امضا کرد.
با امضا شدن قرارداد بک لبخندی زد و جلو امد "اوکی، حالا که قرارداد امضا شد، یکم با دقت گوش کن، چیز مهمی نیست ولی خب بهتره بگم" این جونگ خودنویس رو کنار کاغذ گذاشت و عقب رفت.
"برای اینکه این رابطه جدی بنظر بیاد مجبوریم به بعضیا خوراک خبری بدیم، باید حرفش پخش بشه تا از طریق مدیا به گوش خانواده ام برسه وگرنه باور نمیکنن، اول یه سری موارد بین حرفام میگم، خوب حواستو جمع کن تا یادت بمونه، من یکم SNS رو زیر و رو کردم ولی هیچ پیجی از تو پیدا نکردم، احتمالا وقتشو نداشتی یا به یه اسم دیگه ساختی بخاطر همین من فکرش رو کردم" کاغذ کوچیکی که جلوش بود رو سمت مرد برنزه روبروش هل داد و با چونه بهش اشاره کرد تا این جونگ متوجه بشه باید کاغذ رو برداره "یه پیجه، حدودا 1 سال و نیمه که فعاله البته یه صورت پرایوت که توسط چندتا از اعضا مورد اعتماد کمپانی مثل منجر و مدیر و غیره فالو شده، منتسبه به دوست پسر یا دوست دختر احتمالی من، توش یه سری عکس قدیمی هست که نشون میده صاحب پیج مدت بیش از یکسال با من در ارتباط بوده، از این به بعد توش عکسای مربوط به رابطه تخیلیمونو آپ میکنیم، بهتره تو هم ازش مطلع باشی و توی پر کردنش کمک کنی، مثلا وقتی من اونور شهرم از جایی که هستی برام یه عکس بگیر و بفرست تا توی پیج بذارم و نشون بدم که صاحبش دقیقا جای دیگه داره سیر میکنه، کمک خواستی کافیه بگی تا بهت بگم چی میتونه توجه ها رو جلب کنه، البته فکر کنم باید عمومیش کنیم تا خبر زودتر پخش بشه، مورد بعدی اینکه اگر اگر اگر کسی ازت درباره رابطه امون پرسید میگی 8 ماهه که باهم دوستیم و البته قبلشم همدیگه رو میشناختیم ولی هشت ماه قبل تصمیم گرفتیم رابطمون رو یکم جلو ببریم، مطمئن شو از شغلت چیزی نمیگی اگرم مجبور شدی بگی یه چیزی بگو که درباره اش یکم اطلاعات داشته باشی، یه شغل معمولی باشه عیب نداره، فقط یه چیزی باشه که اگر خواستی دروغ بگی لو نره" با جملات تند تند و پشت سر هم بک که نشون از استرسش بود این جونگ فقط بیصدا میخندید
"اسمت رو توی پیج گذاشتم جونگ" ابروی این جونگ کمی بالا رفت و جلو تر نشست "چرا جونگ خالی؟"
بک لبخند زد "شرط خودت بود که زندگی خصوصیت قاطی نشه، اینجور کسی هم نمیتونه از زندگیت سر در بیاره به اضافه اینکه اسم این جونگ زیادی خاصه و حالا حالاها از ذهن کسی پاک نمیشه، توی همین چند روز یه سری عکس زوجی میگیریم، نگهشون میدارم، به موقع توی پیج بذارمشون، البته اول توی پیج خودم میذارم، یه سری عکس مشابهم میگیریم، فنای من خیلی تیزن اگر با اونا شروع کنیم و کم کم بریم سراغ عکس کاپلی بهتره، فقط یه مشکل داریم اونم اینکه کسی سر محل کارت ازت عکس بگیره و گند همه چیز در بیاد"
"نگران اون موضوع نباش، خوب بهش فکر کردم فک کنم بیخیال شرط شغلم بشم، در هر صورت با این برفی که میاد کار فعلا تعطیله پس نگران نباش قرار نیست برم سر کار و خوشبختانه یه شغل پاره وقت خوب و پر درامد پیش آقای بیون پیدا کردم" از شکلات خوری وسط میز شکلاتی برداشت و خیلی سریع توی لپش گذاشت.
بک به نشونه پیروزی هر دوتا دستش رو جلو صورتش بهم گرفت و تکون داد بعد با خوشحالی ادامه داد "خب، سعی میکنم نیاز نباشه بریم سر قرار ولی اگر نیاز شد همونطور که خودتم گفتی یه جای دنج قرار میذاریم، آهان، اگر خواستی عکس کاپلی بذاریم، ترجیحا بدون سرمون میذاریم، اینو برای تو میگم" با یه لبخند سعی کرد دروغش رو باور پذیرتر کنه، خودش خوب میدونست برای فرار از اون قضیه نباید یه مشکل بزرگتر برای خودش ایجاد کنه، هرچی همه چیز گنگ و نامفهموم تر میموند بهتر بود.
"دیگه چیزی به ذهنم نمیاد! جز اینکه سعی کن نیاز نشه به کسی جواب بدی، اگر از طرف والدین من کسی سراغت امد سعی کن باهاش روبرو نشی" این جونگ سری تکون داد
بک با کنجکاوی پرسید "حالا واقعا SNS نداری؟ اینستاگرام؟ توییتر؟ هیچی؟"
"اینکه هیونگ نتونسته پیدام کنه دلیل نمیشه پیجی نداشته باشم... ولی خب موقعیتمم خیلی بهم اجازه نمیده توی این چیزا سرک بکشم، تنها چیزی که از اینستاگرام میدونم اینه که چطور توش میشه عکس گذاشت و عکسای بقیه رو دید" تک خندی زد و پشت سرشو خاروند، بک با نگرانی پرسید "گوشی هوشمند که داری؟" این جونگ در جوابش گوشی نوت 3ش رو روی میز گذاشت، بک کمی خم شد و با تعجب به گوشی نگاه کرد "تو واقعا... چطوری زندگی میکنی؟ بدون آیفون آخه مگه میشه؟"
این جونگ خنده سبکی کرد "همین کارمو راه میندازه" بک با تردید سرشو تکون داد "امروز براش توییتر هم نصب کن، اگر نمیخوای بگی نمیدونی گوگل پلی چیه..."
لبخند نچندان بازی روی صورت این جونگ نشست و به ارومی سرش رو به نشونه منفی تکون داد اما خیرگی و این پا اون پا کردنش به پسر بزرگتر فهموند چیزی مونده که شریک جرمش نیاز داره که بگه پس بی تفاوت پرسید "چیه؟ دقیقا چی رو میخوای بگی که انقدر قیافت مسخره شده؟"
"مسخره؟" نگاه و سر کج بک بهش فهموند احتمالا داره حوصله مخاطبش رو سر میبره پس سینه اش رو صاف کرد و با کجکاوی کمی خودش رو جلو کشید و سوالی که از اواسط بحث ذهنش رو بکلی مشغول کرده بود پرسید "آممم این اکانتی که گفتی چطوریه که دست خودته؟ مگه ماله دوست دختر یا دوست پسرت نیست؟"
همزمان با تموم شدن سوال پسر جوونتر و شکل گرفتن حالت بامزه و کجکاوی روی سر تا سر چهره اش بک نتونست خودش رو کنترل کنه و پقی زیر خنده زد "من کی گفتم ماله دوست دخترمه، فقط گفتم منتسبه بهش یعنی مردم فکر میکنن ماله اونه" از ابروهای بالا رفته و کج شدن ملایم سر این جونگ مطمئن شد اون چیزی از حرفاش نفهمیده.
سرش رو با حالت متاسفی برای سادگی این بشر تکون داد و در ادامه حرفاش اضافه کرد "ببین، یه سلبریتی رو چی زنده نگه میداره؟ میدونی؟"
"پول؟" جواب صادقانه و تا حدودی منطقیش باعث سکوت چند لحظه ای بکهیون شد اما این حالت زیاد دووم نیاورد چون بک سرش رو سریع تکون داد و سعی کرد بحث رو دست بگیره "درسته پولم هست ولی قبل از پول شهرته، شهرته که پولم با خودش میاره"
به چشمای خیره و پر از انتظار پسر جوون تر نگاهی انداخت، نمیتونست باور کنه اون انقدر خنگه یا از اون بدتر چیزی درباره قوانین این دنیای وحشی نمیدونه بخاطر همین ادامه داد "توی جنگل وقتی میخوای انبار خوراکیای یه سنجابو پیدا کنی کافیه یه فندوق بندازی جایی که میبینه و اجازه بدی برش داره بعد از اون خیلی راحته چون اون با پای خودش تورو میبره به انبار بزرگ خوراکیاش"
اینبار دیگه اگر مرد جوون تر متوجه نمیشد بک احتمالا سر خودشو به کوسن مبل میکوبید برای همین با لبخند پر از حرصی به چهره خالی از واکنش اون خیره شد و صبر کرد تا واکنشی بلاخره شکل بگیره
"فندوق؟ انبار؟ آم اگر تو اون دزده باشی شهرتم اون انباره باشه این یعنی..." هنوز حرفش تموم نشده بود که بک هوفی کرد و اینبار با لبخند سبکتری خیلی سریع تراز کلمات کند و با فاصله اون ادامه داد "اون فندوق یه خوراک خبری خوب به رسانه هاس تا با پخش کردنش توجه خیلیا رو بهت جلب کنن اولش یکم سخته، شاید مجبور شی تمام روز رو پشت سنجاب بدویی ولی بعدش تو میمونی و یه عالمه فندوق خوشمزه"
"واااااه" با شنیدن اون کلمه سرش رو بالا آورد با چشمای گرد شده و دهن باز مونده این جونگ روبرو شد قبل از اینکه بخواد چیزی بگه پسر جوون تر ادامه داد "واااااااه... هیونگنیم... دارم ازت میترسم... هوه... نفسم بند امد"
تکخند ناگهانی روی لب بک نشونه این بود که این اولین باری نیست که همچین واکنشی رو میبینه و لحن خونسرد جمله بعدیش مهر تاییدی به حدس پسر جوون تر بود "هر کسی از زندگی چیزی میخواد و براش تمام تلاشش رو میکنه، اگر تکه نونی که میخوری رو مجبور بشی از دهن شیرم بیرون میکشی مگه نه؟"
"این یه جور کلاه..." خنده بی صدا و تکون ضعیف سر بک به دو طرف مجبورش کرد سکوت کنه و به چیزی که بک میخواست بگه گوش کنه "کلاهبرداری؟ ما هیچ وقت نمیگیم از یه گذشته عجیب میایم، هیچ وقت با زبون خودمون نمیگیم علایق جنسیمون چیه یا هرچیز دیگه این طرفداران که برای خودشون کلی فانتزی درست میکنن و ترجیح میدن اونو باور کنن ما فقط سر نخ رو اون جوری که خودمون دوست داریم دستشون میدیم همین"

a Letter from SantaClaus [Completed] Where stories live. Discover now