Ch. 15

309 85 1
                                    

با کم شدن فاصله بین استفانی و تخت حالا میتونست درست ببینه اون معذبه، سرش کمی به سمت چپ مایل بود و بنظر میرسید نمیخواد باهاش چشم تو چشم بشه، اینکه اون انقدر استرس داشت که گوشه لب هلویی رنگ شدش رو بین دندوناش گرفته بود و میکشید براش بامزه بود.
لبخند سبکی زد و سعی کرد سر حرف رو باز کنه، از سکوت خوشش می امد ولی نه وقتی یه نفر اونجا بود و مطمئنا چیزی برای گفتن داشت که مونده بود، سینه اش رو با سرفه ساختگی صاف کرد "چرا ایستادی؟ بشین"
سر استفانی سمتش چرخید، وسط لب بالاش جای گوشه لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و سرش رو خیلی آروم به دو طرف تکون داد. خنده سبکی به این حرکت کرد و ادامه داد "اگر مغزم موقع افتادن مشکل پیدا نکرده باشه یادم هست که بلد بودی حرف بزنی"
دختر جوون چند لحظه مکث کرد و بعد با دو دلی جواب داد "ممنون همینطوری راحتم" این لحن مودب و تن صدای عادی برای جونگین در حد روبرو شدن ناگهانی با هالک در حال استریپ دنس توی خیابون عجیب و خنده دار بود، نتونست این حسش رو پنهان کنه و خندید اما صدای خنده‌اش بلندتر از چیزی بود که خودش فکر میکرد باشه.
اخم متعجب شکل گرفته بین ابروهای استفانی رو نمیتونست ببینه اما از روی تن سوالی که بعد از کنترل خنده چند لحظه‌ایش پرسیده شد میتونست بگه اون نقاب آروم و مودب استفانی خیلی هم محکم نیست "الان به چی خندیدی؟"
سر جونگین سریع به دو طرف تکون خورد و با لحن جدی که مصنوعی بودنش از پشت لرزش خفیف حنجره درگیر خنده‌اش قابل فهم بود جواب داد "هیچی" نمیتونست بذاره این بحث کش بیاد چون پیش زمینه‌ای که از این عروسک باربی داشت بهش میگفت جواب هیچی برای اون اصلا قابل قبول نخواهد بود برای همین سریع ادامه داد "خب پس بگو برای چی اینجایی؟ انقدر بهم نزدیک نیستیم که بخوای بیای عیادتم یا نگرانم بشی"
"ما اصلا نزدیک نیستیم!" لحن محکم استفانی مجبورش کرد لباش رو به شکل یه خط افقی بهم چسبونه و اونا رو با فشار کمی به سمت داخل هل بده، پلکاش رو خیلی آروم روی هم بیاره و با همون سرعت سرش رو خیلی خفیف بالا و پایین کنه
"ولی نگران بودم" ابروهای جونگین شروع به بالا رفتن کرد که استفانی خیلی سریع و با لحنی که به مخاطب بفهمونه منظوری دقیقا مغایر چیزی که به نظر امده داشته گفت "چون اینبار اگر طوریت میشد حتما دیگه از فندوم مینداختنم بیرون" لب پایینش رو بیرون داد و به زمین نگاه کرد "راستش، راس..."نفس عمیقی کشید و سعی کرد حرفی که در اصل برای زدنش امده بود رو به زبون بیاره "معذرت میخوام که..." چشماش رو بست و نفسش رو یکجا بیرون داد تا بتونه استرسش رو کنترل کنه "معذرت میخوام که دفعه قبل بهت آسیب زدم ولی اینبار اصلا از"
"از قصد نبود، میدونم و معذرت خواهیتم پذیرفته میشه البته اگر یاد بگیری دائم مثل گربه پنجول نکشی" صدای جونگین دقیقا همون تُن عادیش رو پیدا کرده بود، همون تنی که بکهیون رو باهاش آروم میکرد.
دختر جوون چند قدمی جلو امد تا بلاخره شکم تختش با میله محافظ تخت مماس شد "کاش بقیه هم اینجوری بودن" از این فاصله جونگ میتونست تک تک اجزای صورت فوق العاده کم آرایش شده استفانی رو ببینه، بر خلاف ظاهری که همیشه برای خودش میساخت اون زیادی معصوم و دوست داشتنی بنظر میرسید، سرش رو کمی کج کرد و با حالت چهره‌اش به اون فهموند متوجه منظورش نشده. در جواب استفانی با حالت دو دل و نامطمئنی ادامه داد "من، بقیه... اونا" با مکثش نشون داد که برای گفتن حرفش اصلا حس آرامش نمیکنه.
لبخند سبکی روی لب مرد روی تخت نشست "با بقیه به مشکل خوردی نه؟" سر استفانی به آرومی تکون خورد. "میخوای بهت مشاوره بدم؟" این جمله فقط اخم کج و کوله و جمع شدن صورت استفانی رو به همراه داشت و سوالی که نشون میداد خودش براش جوابی توی ذهنش داره "کی؟ تو؟ آجوشی تو خودت هیچ دوستی نداری، اینجا رو ببین؟ هیچکس نیست. چطوری میخوای مشکل منو با دوستام حل کنی"
"اولا من فقط 24 سالمه، دو سال از بکهیون کوچکترم و اون اوپاس و من آجوشی؟" شونه های استفانی بی تفاوت بالا افتاد و زیر لب غرغر کرد "خودش رو با اوپا مقایسه میکنه!"
"دوما من دوستای زیادی دارم، اگر اینجا نیستن دلیلش اینه که من نمیخوام باشن و فقط جهت اطلاعت میگم میدونم دلیل مشکلتم چه؟ اگر بخوای بهت میگم" چشم راست استفانی در واکنش به اون جمله کمی تنگ شد و برخلاف اون چشم و ابروی دیگه اش کاملا باز و به سمت بالا رفتن، با حالت مشکوکی به جونگین نزدیک شد و "خب؟" تنها بخش کلامی واکنشش بود
جونگین کمی توی جاش تکون خورد تا راحت‌تر بشینه، به آرومی سرش رو جلو آورد "دونستن مشکلت یه موضوعه، حلش یه موضوع دیگه، حلش برای تو آسون نیست"
استفانی خیلی سریع خودش رو عقب کشید، هوای پشت گلوش رو خیلی محکم از بین دندوناش بیرون فرستاد و صدای چ مانندی شکل داد "میدونستم داری الکی میگی، راه حلتو برای خودت نگه دار"
در لحظه در کشویی اتاق باز شد، تمین بلاخره به جمع برگشت و بدون توجه به مکالمه ای که وسطش وارد شده بود شروع به صحبت کرد "جونگا، اینو بزن فکر کنم خوب باشه" و عینک قدیمی خودش رو که 1 سالی میشد با کمک عمل دیگه ازش استفاده نمیکرد جلو برادرش گرفت.
بخش داخلی هر دو ابروی جونگین با تعجب بالا رفت و به عینک بزرگ قهوه‌ای کف دست تمین نگاه کرد، اون عینک با فرام کائوچوییش توی دوران نوجوونیش همیشه یکی از لوازمی بود که در جواب تیکه‌های برادرش ازش به عنوان یه نقطه ضعف استفاده میشد و حالا داشت بهش پیشنهاد میشد اونو روی صورتش بذاره.
"اینو؟" با حالت منزجری انگار که یه قورباغه جلو صورتش گرفته شده باشه خودش رو کمی عقب کشید اما تمین اصلا قصد کوتاه امدن نداشت "اوهوم" و خودش دسته های عینک رو باز کرد و سعی کرد اونو روی صورت برادرش بذاره که با مقاومت اون روبرو شد.
"هی؟ بچه که نیستی، وقتی نمیتونی ببینی درست هم نمیتونی بشنوی پس لجبازی نکن و بزن به چشمت" روی میله محافض تخت خم شد، بالا تنش رو به تَن جونگین رسوند و بزور سعی کرد عینک رو روی صورتش بشونه اما جونگین با دست راستش باندپیچی شده اش که هنوزم ممکنه بود زخم تازه بسته شده اش رو دوباره باز کنه بدن برادرش رو عقب هل میداد "عمرا من این ذره بین رو بذارم، اصلا شماره‌اش به چشمم نمیخوره که، چشمای." برادرش رو با زور به عقب فشار داد و بلاخره سر تمین بجای گردن جونگ با شکمش توی راستا قرار گرفت و همه وزنش از شکم روی میله افتاد "تو 2 شماره از من ضعیف تر بود. لنز خودمو بیار." درخواست جونگین کمی گارد برادرش رو پایین آورد و اخمش توی یک چشم برهم زدن به حالت مظلوم و بامزه‌ای تبدیل شد "آم. لنز؟ فعلا اینو بزن تا لنز"
انقدر حرکتش مشکوک بود که جونگین خیلی سریع بوی خرابکاری رو حس کرد و با حالت مشکوک و کمی نگران پرسید "هیونگ؟"
تمین در حال دست و پا زدن برای بلند شدن از روی میله‌ای که معده و نیمی از روده اش رو به ستون فقراتش فشار میداد و با صدایی که خودش خوب میدونست درست شنیده نمیشه گفت "لنزتفعلادردسترسنیست"
اخم ضعیفی ین ابروهای پهن برادرش نشست و قبل از اینکه اون بتونه درست روی پاش بایسته پرسید "چی؟" اما تمین خودش رو به نشنیدن زد.
"میگه لنزت در دسترس نیست" دختری که بنظر از پریدن اون وسط حرفای خودش و جونگین زیاد هم خوشحال بنظر نمیرسید حرفش رو ترجمه کرد و مجبورش کرد معنی حرفش رو قبل از اینکه جونگین بخواد چیزی بپرسه توضیح بده "اره همین. نه که نباشه ها هست ولی، یعنی آم" چند لحظه مردد موند و بعد گردنش رو از قید کنترل اعصابش آزاد کرد تا کاملا پایین بیوفته "خب دیروز که آوردنت، اینجا یکم شلوغ بود، مثل اینکه یادم رف... ته بگم بذارنش توی مایع و..."
"یعنی خشک شده!" صدای استفانی جمله پر از منِ و مِن اونو تموم کرد که باعث شد تمینی که سعی داشت اون کلمه رو یه جوری بهتری بیان کنه گردن رو به پایینش رو با زاویه کجی رو به صورت اون بچرخونه و نگاه بدی بهش بندازه "اره همین، خشک شده"
ابروهای جونگین از شنیدن بلایی که سر یک جفت چشم نازنینش امده با حالت اسلوموشن بالا رفت، از حالت نگاهش میشد خوند توی ذهنش داره اون کلمه رو با همه معانی ممکنش چک میکنه تا شاید معنی بهتری بده اما خبری از اون معنی خوب نبود و نتیجه همه اون حلاجی ها به زمزمه یه کلمه زیر لب ختم شد "فاک" کلمه ای که خیلی بلند‌تر و غلیظ تر از کنار تخت و با صدای دخترونه ای شنیده شد "فاک"
"امیدوارم یه جفت زاپاس داشته باشی" ادامه کلمه استفانی مطلبی رو یادش انداخت که برای بار دوم و اینبار با صدای خیلی بلند و حرص خاصی اون کلمه رو تکرار کنه "فاک فاک! هیونگ بگو داری شوخی میکنی"
گوشه لب تمین بین دندوناش قفل شد، چشماش حالتی که معمولا موقع لبخند به خودشون میگرفتن و رو شکل دادن و همراه با تکخند خفه و نسبتا بیصدایی سعی کرد با جونگین چشم تو چشم نشه.
عینک رو که هنوز دسته‌هاش رو به بیرون باز بودن و نیمه از فرامش بین مشت نه چندان محکمش تقریبا گم شده بود بالا اورد و جلو صورت برادرش گرفت "فعلا اینو بزن تا عینک قدیمی خودتو برات از خونه مامان بیارم"
زمانی که دستش برای چند لحظه بی هیچ نتیجه‌ای توی همون وضعیت باقی موند بلاخره جرات کرد سرش رو بچرخونه و به چهره برادرش نگاهی بندازه، هیچ خبری از پلک زدن نبود، دهن جونگین کاملا باز مونده بود و مردمک چشمش رو هیچ چیز تمرکز نداشت انگار داشت به افکاری پشت سختی جمجمه اش نگاه میکرد و هر از چند لحظه زاویه سرش رو به یه جهت رندم میچرخوند.
دست چپش بالا امد و به موهاش چنگ زد "یادت رفت؟ همین؟ هیونگ تنها بخش لاکچری زندگی من همون دوتا بودن بعد یادت رفت؟" اخم تمین با شنیدن اون کلمات توی هم رفت و چهره حق به جانبی گرفت، عینک رو توی یه حرکت روی صورت جونگین گذاشت "تا همین 3 سال پیش اصلا نمیدونستی لنز چی هست حالا یک هفته دوباره برگرد به دوران پیش از اختراع لنز چی میشه مگه؟"
با عقب کشیده شدن دست پسر دوم خانواده کیم بلافاصله صدای خفه‌ای از ته گلو سومین فرد حاضر در اتاق بلند شد، استفانی نتونسته بود واکنشش رو به چهره جدید جونگین کنترل کنه و این خودش دلیل خوبی بود که دستش رو بالا بیاره تا سریع عینک رو از صورتش برداره هرچند که با وجود اون انگار داشت به دنیا از دید یه دوربین فول اچ دی نگاه میکرد بازم نمیتونست به روزایی که توی دانشکده کرم کتاب صدا زده میشد برگرده.
هنوز دستش به نیمه صورتش نرسیده بود که دست تمین کله مشتش رو بین مشت خودش گرفت و نگاه معنا داری به استفانی انداخت و باعث شد گوشه های بالا رفته لبش خیلی سریع جمع بشن.
-----------------------------------
"تو که هنوز اینجایی" یکساعت میشد برای انجام وظایفش به اورژانس رفته بود و حالا به بهانه بررسی پرونده یه مریض سراغ برادرش برگشته بود که با استفانی که حالا روی صندلی نشسته بود، یه دفترچه کوچیک توی دستش گرفته بود و با خودکار خود تمین که روی پرونده جونگین جا گذاشته بود داشت چیزایی رو تند تند یادداشت میکرد و در جواب چیزایی که برادرش توی گوشی خوده اون داشت بهش نشون میداد مثل یه توله سگ بامزه سر تکون میداد.
سر استفانی برای چند لحظه سمتش چرخید و بعد بدون هیچ واکنشی مثل کسی که چیزی نشنیده سمت جونگین برگشت "اما آخه من رنگای تند رو واقعا دوست دارم" و در کمال تعجب جونگین هم هیچ واکنشی به ورود برادرش نداد و خیلی آروم گفت "نگفتم رنگ تند نپوش گفتم مناسب‌تر بپوش، من فکر میکنم اونا تصورشون اینه که تو با اینکار میخوای خودنمایی کنی که البته اشتباهم نیست"
چشمای استفانی بالا امد و از پشت مژه های بلندش به جونگین نگاه کرد، لبهاش رو کامل از هم باز کرد و همراه با اون شبه لبخند شرمنده دندونای ردیف و بهم چفت شدش رو نمایش داد "مگه چه ایرادی داره؟ هر آدمی دوست داره لباسای قشنگ بپوشه و بقیه هم اونو توی تنش ببین، من دوست دارم از سلیقه ام تعریف کنن"
اخم سبکی بین ابروهای تمین نشست، پلکاش کمی تنگ شدن و با قدمای بلند سمت تخت برادرش حرکت کرد، با سر3 تا انگشت میانیش روی شونه استفانی زد و با لحن محکمی گفت "خانم جوان وقت ملاقات تموم شده باید..."
دست استفانی بالا امد و با یه حرکت پشت دست انگشتای روی شونش رو به کناری هل داد، نگاه گذرای دیگه‌ای به تمین انداخت و منتظر شد تا کیم کوچیک یکی دیگه از دلایلی که نمیتونه با بقیه درست ارتباط برقرار کنه رو براش شرح بده، با توضیحاتی که توی این یکساعت شنیده بود مطمئن شده بود این آدم همچین هم بی سواد نیست و چیزی از روابط اجتماعی سرش میشه.
"ببین، بین تفسیر تو از زیبایی یا همون قشنگی با تفسیر جامعه یه تفاوتایی هست، نه فقط تو همه امون یه چیزایی رو دوست داریم که شاید اکثریت خوششون نیاد، همین اول بگم اصلا منظورم این نیست به میل جامعه لباس بپوشی اما وقتی از در خونه‌ات بیرون میای داری قبول میکنی با رفتارات یه سری تصور توی مردم ایجاد کنی که از حرفت معلومه همینو میخوای، میخوای اونا فکر کنن اوه این دختر یه مدله؟ چه استایل شیکی داره مگه نه؟" جونگین به عینک روی چشمش اشاره کرد "من اگر با این عینک بیرون بیام چندتا تصور درباره ام هست، اون پول نداره لنز بگیره یا حداقل یه عینک کوچکتر؟ یا اون یه کرم کتابه که همش سرش تو کتابه باور کن حتی نمیدونه تکنولوژی چی هست یا خیلی چیزای دیگه در صورتی که من بدون داشتن هیچ مشکلی یا دلیل خاصی فقط چون مجبور شدم یا تو مورد تو چون فکر میکردم قشنگ‌تره اونو استفاده کردم"
"داری چی برای خودت میبافی" صدای تمین برای چند لحظه حرفش رو قطع کرد اما چرخیدن تَن استفانی و بالا امدن نگاهش و اون حالت تهدیدآمیز همراه شده با انگشت اشاره‌ جلو لب و بینیش خیلی سریع صداش رو کاملا خاموش کرد.
مرد روی تخت نگاه کجی به برادرش انداخت و بدون توجه به حالت تقریبا شوکه اون از حالت نگاه استفانی ادامه داد "اگر این تصورا برات مهم نیست خب پس عواقبش رو مثل همین نیش و کنایه ها و حتی طرد شدن ها میپذیری و مشکلی نداری باهاشون ولی اگر با اینا مشکل داری پیشنهاد من اینه سعی کن ایده آل جامعه رو جوری با ایده آل خودت ترکیب کنی که به مشکل نخوری یا حداقل کمتر به مشکل بخوری" با دست به پای راست استفانی که روی پای دیگه‌اش افتاده بود و توی مواقع خستگی تکیه‌گاه دفترچه‌اش میشد اشاره کرد "مثل همین امروز، خودتو ببین، این شورت رو با ساپورت زیرش پوشیدی، به هر دلیلی اینکارو کردی رو من نمیدونم اما با این کار یه تاثیر مثبت توی دید خیلی از آدمایی که امروز دیدنت داشتی، البته هنوز از نظر خیلیا شاید قابل قبول نباشه اما دیگه به خودشون اجازه نمیدن تا انگشتشون رو سمتت بگیرن و بگن تو یه آدمی هستی که میخوای از طریق برانگیخته کردن میل جنسی بقیه به هدفت برسی. میدونی تو میتونی لباسای رنگارنگ و تند بپوشی ولی جوری اونا رو انتخاب کنی که حداقل تو دید اونایی که دوست داری باهاشون دوست باشی تاثیر منفی نذاره خیلی کوتاهش میشه یه علایق اونا نزدیک شو تا تو بتونن تو رو بپذیرن"
دختر جوون چند لحظه سکوت کرد و بعد با حالت تلخی جواب داد "ولی اون لعنتیا یونیفرم مدرسه میپوشن، یونیفرم باورت میشه" جونگین لبخند پهنی زد که باعث شد گونه‌اش با فریم عینکش برخورد کنه و اونو کمی سمت بالا هل بده.
--------------------
کیسه سرم رو به آرومی سر جاش آویز میکرد اما همه حواسش به مردی بود که سعی داشت از پشت عینکی که درست با شماره چشمش مچ نبود متن کتاب توی دستاش رو بخونه.
از گوشه چشم نگاهی به دستای دراز شده تو هوای جونگین انداخت که کتاب رو با فاصله نسبتا زیادی از صورتش گرفته بود تا فاصله کانونی عینک درست بشه و بتونه متنای کتاب پیشنهادی تمین رو بخونه.
زبونش رو روی لبش کشید و با لحن شماتتگری حرفش رو شروع کرد "باورم نمیشه شماره‌اتو بهش دادی"
سر جونگین جوری سمتش چرخید که انگار تا اون لحظه هیچ اطلاعی از حضور اون توی اتاق نداشته. چند لحظه توی سکوت به برادرش نگاه کرد و بعد به آرومی سرش رو سمت کتاب برگردوند. کتاب رو به دست راستش داد و با دست چپ چشم به شدت خسته‌اش رو از زیر عدسی بزرگ عینک ماساژ داد.
"چرا نباید میدادم؟" سوالش رو جوری بیان کرد که تمین برای چند لحظه حس کرد سوال اون مسخره بوده و هیچ مشکلی توی اینکار وجود نداشته.
اخم ظریفی بین ابروهاش نشوند و بعد از اون روز سخت بلاخره با تموم شدن شیفت کاریش روی صندلی کنار تخت نشست، ذهنش رو جمع کرد و با همون آرامشی که برادرش توی جواب بهش نشون داده بود جمله مناسب رو انتخاب کرد "چون هیچ دلیل منطقی برای دادنش نیست"
نگاهش رو به صورت کامل سمت برادرش برگردوند ولی سرش فقط چند درجه چرخید "منطق من و تو خیلی باهم فرق میکنه هیونگ!" سعی کرد تاکید توی صداش کاملا منظورش رو بیان کنه.
"جدی میگم جونگ، مراقب باش داری چیکار میکنی، اگر بخوام رو راست باشم حتی از نظر منم دیگه داری زیادی روی میکنی" تمین جمله‌اش رو با همون تاکید خاص توی صدای جونگین بیان کرد تا بهش بفهمونه حتی از نظر اونی که اصلا به اصول دست و پا گیر خانواده‌های به ظاهر سطح بالا پایبند نبود هم این قضیه دیگه داشت از حد میگذشت.
جونگین دهنش رو باز کرد تا از خودش دفاع کنه توی چهره‌اش میشد کمی تعجب و گیجی رو دید، از همون حالت حق به جانب توی صورتش خوند نمیتونه درک کنه تمین چی میگه.
انقدر توی این دنیای جدید غرق شده بود که فراموش کرده بود برای خودش حد و حدودی قائل بوده، فراموش کرده بود کیه و توی این دنیا چه جایگاهی داره اما قبل از اینکه بتونه کلمه ای به زبون بیاره دوباره صدای آشنای زنگ گوشیش اتاق رو پر کرد.
چشمای تمین با بلند شدن اون صدا با کلافگی خاصی روی هم رفت، اونا رو هم مثل دندوناش بهم فشرد، گردنش رو کمی کج کرد تا صدای آزاد شدن مفاصلش از شر اون حس خستگی بلند بشه و با بی حالی عجیبی گوشی رو بیرون کشید و قبل از اینکه جونگین فرصت کنه دستش رو برای گرفتن گوشی جلو ببره بخش قرمز رنگ اسکرین رو برای رد تماس لمس کرد.
" هیونگ! این گوشی من نیست؟" جونگین با اخم پرسید و با تعجب نظاره‌گر برگردونده شدن گوشیش توی جیب روپوش برادرش شد.
اما تمین با بی خیالی عجیبی جواب داد "چرا!"
"خب؟" سوالش اصلا جنبه سوالی نداشت و بیشتر داشت برادرش رو بخاطر گروگان گرفتن گوشیش بازخواست میکرد ولی تمین فقط کمی صاف نشست و با تکون سر شونه‌اش عضلات پشت کتفش رو بعد از 48 ساعت شیفت یه پشت کمی شل کرد و خیلی بی تفاوت جواب داد "خب که خب"
جونگین به کلی از دریافت یه توضیح منطقی از سمت برادرش برای این رفتار نه چندان قابل درک، دستش رو جلو برد و جلو صورت برادرش گرفت "میشه گوشیمو داشته باشم؟"
"نه!" نه تمین به قدری قاطع بود که جونگین جا خورد و دستش رو چند سانتی عقب کشید ولی بعد با تعجب و صدای بلندی تکرار کرد "نه؟"
"نه! تو قرار نیست تا فردا که مرخص میشی رنگشم ببینی" خواست از جا بلند شه که با حرکت ناگهانی و کشیده شدن آستین روپوشش سر جاش برگردونده شد "و چرا؟"
سوال جونگین رو با حالت پر از حرص توی صورتش جواب داد و خواست توی سکوت بلند شه ولی جونگین تکرار کرد "خب چرا؟ من که حالم خوبه!"
"چون نمیخوام جوابشو بدی!" تمین اینبار با لحن خشکی جواب داد چون اصلا نمیخواست این بحث رو ادامه بده ولی جونگین بر خلاف میل اون ادامه داد "پس تماسامو از عمد رد میکنی"
"نه همه رو، اونایی که باید جواب داده بشن خودم جواب دادم و گفتم مریضی بعدا تماس بگیرن"
"و؟" شونه های تمین کمی شل شد و با بی حوصلگی به برادرش نگاه کرد "و نداره"
"هیونگ تماسای کی رو داری رد میکنی؟"
زبونش رو جلو اورد و با سرش شروع به بازی کردن با نوک دندون نیش تیزش کرد، نگاهش رو از برادرش گرفت و آه بلندی کشید، اگر جواب جونگین رو نمیداد مطمئنا دست از سرش برنمیداشت برای همین با کلافگی گفت"بیون!"

a Letter from SantaClaus [Completed] Where stories live. Discover now